رفاقت به سبک تانک، مجموعه طنز

حرف نويسنده

نوجوانى بودم پر شر و شور.

هوايى شده بودم كه به جبهه بروم.

به جنگ دشمنى كه مى خواست ايران عزيزمان را لقمه چپ كند.

آموزش ديده و كفش و كلاه كرده بودم تا راهى شوم.

اما ته دلم قرص نبود.

چرا؟ چون تصويرى گنگ و دلهره آور از جبهه و جنگ داشتم.

اضطرابم از اين بود كه آيا مى توانم با فضاى خشك و نظامى و پر خون و آتش آنجا جور دربيايم يا نه.

اما وقتى به جبهه رسيدم و زندگى را ديدم، مرثيه و شادى را ديدم، به اشتباه خود پى بردم.

نشاط و روح زندگى اى كه آنجا ديدم و با پوست و خون لمس كردم ديگر در هيچ جا نديدم.

آن زمان در بطن حادثه بودم.

دستى در آتش داشتم و چون ماهى اى كه در آب باشد و قدر آب نداند توجهى به دور و اطرافم نمى كردم و درباره اش زياد فكر نمى كردم.

اما حالا سال ها از آن زمان مى گذرد.

از نوجوانى به جوانى رسيده ام.

حالا كه به پشت سر نگاه مى كنم، چيزهاى زيادى دست گيرم مى شود.

مى دانيد، آن موقع ما هم در عزاى دوستان شهيدمان و اهل بيت رسول اللَّه (ص) عزداراى مى كرديم و هم در شادى ها و جشن ها مى خنديديم و لذّت مى برديم.

ما نمى دانستيم كه همين شادى و بودن زندگى در وجود تك تكمان سلاحى بزرگ و برنده است.

دشمن را بايد با خنده و زندگى تحقير و كوچك كرد و بعد نابودش ساخت.

و ما ناخواسته چنين مى كرديم و كرديم.

يادم نمى رود كه يك بار يكى از آن آدم هاى خشك مذهب كه طاعت و بندگى خدا را فقط و فقط در عبوس بودن و لب جنباندن و سختى دادن افراطى به جسم و روان مى دانند به دوستانم كه فوتبال و واليبال بازى مى كردند، شلنگ تخته زنان در پى هم مى دويدند و يا جشن پتو مى گرفتند و مسابقه زورآزمايى و مچ اندازى و كشتى مى دادند، اعتراض كرد و روز قيامت و ندادن فرصت ها به دست باد و عبادت كردن بهتر از بازى و اين مسخره بازى هاست (البته از نظر خودش!) را به يادمان آورد و تذكر داد.

ما سكوت كرديم.

اما معاون گردانمان شهيد حسين طاهرى به او گفت: «از چه حرف مى زنى؟ اين ها شيطنت و بچگى شان را در شهر و خانه جاگذاشته و اينجا آمده اند.

اما حالا مى بينند كه اين جا هم خانه شان است.

ما حق نداريم خنديدن و زندگى كردن را از آن ها بگيريم.» و يا: در منطقه عملياتى كربلاى (5) بوديم.

خمپاره و توپ هاى دشمن زمين را مثل صورت آبله گرفته پر از چاله و چوله كرده بود.

گلوله ها چون زنبور ويزويزكنان از بالا و بغل گوشمان مى گذشتند.

عباس صحرايى مى گفت: «بچه ها چى مى شد ما هم مثل پلنگ صورتى بوديم و وقتى گلوله و توپ مى خورديم فقط لباسمان مى سوخت و يا فوقش چند تا چسب ضربدرى رو سر و كلّه مان مى چسبانديم.

هان؟!» و ما زير آتش مى خنديديم و در همان حال مى دانستيم كه گلوله هاى سربى مثل خود دشمن از زندگى چيزى نمى دانند و فقط مى درند و مى كشند.

اما ما با خنده و روح زندگى جلوى دشمن مقاومت مى كرديم.

به سرم زد كه گوشه اى از آن زمان را برايتان تعريف كنم و بنويسم.

پس به پستوى ذهنم رجوع كردم و بعد به سراغ كتاب ها رفتم.

از ديده ها و تجربياتم و بعد با گوشه چشمى به خاطرات رزمندگان ديگر اين كتاب به تنور چاپ فرستاده شد.

از كتاب «جنگ دوست داشتنى» نوشته سعيد تاجيك و «مشاهدات» از مجموعه فرهنگ جبهه و خاطرات آزاده عزيز احمد يوسف زاده استفاده كردم.

يوسف زاده خاطرات تلخ و شيرينى از روزهاى اسارت در اردوگاه هاى قرون وسطايى رژيم بعث عراق دارد.

پس تصميم گرفتم اين كتاب را به احمد و آزادگان سرفراز كشورمان تقديم كنم.

آنهايى كه شلاق و شكنجه و ميله هاى سرد بازداشت گاههاى دشمن نتوانست شادى و روح زندگى را ازشان بدزد.

داوود اميريان

قرنطينه‏اى تاريك

تو كه هستى كه اين كتاب را در دست گرفته‏اى؟ هيچ مى‏دانى ناخودآگاه وارد سال سى و هشت شده‏اى؟ اگر باور نمى‏كنى يك لحظه دور و برت را نگاه كن؛ آن كلاه‏هاى شاپو، آن قباهاى بلند، آن جليقه‏ها؛ دورشكه‏ها راببين!

لطفاً تابلوى بالاى سرت را بخوان. خيابانى كه من و تو در آن قدم گذاشته‏ايم، شيخ صدوق تهران است. حالانزديك‏تر بيا تا خودمانى‏تر صحبت كنيم. سر و صداى بچه مدرسه‏اى‏ها نمى‏گذارد صدا به صدا برسد.

اگر زحمتى نيست، ساعتت را با ساعت من تنظيم كن. هفت و نيم صبح روز هشتم مهر!

خوب! از حالا من و تو رفيقيم. به همين راحتى.

حالا رفيق من! هيچ نمى‏پرسى من و تو، سر صبحى - آن هم در اين خيابان و زير اين پرچمك‏ها و ريسه‏هاى‏چشمك زن نيمه شعبان - چه مى‏كنيم؟ مى‏گويم! من و تو مأموريت داريم اين خيابان را قدم زنان به انتها برسانيم. هر جا صداى آه و ناله و جيغ و فريادشنيديم، همانجا آغاز قصه‏ى ماست. اگر رفيق راهى، پس بپّا جا نمانى.

تشخيص صداى آه و ناله در ميان اين همه جيغ و اين همه آواز، چقدر دشوار است؟ امّا نه. انگار جنس اين آه و ناله با جنس آن همه جيغ و آواز خيلى فرق دارد. مى‏شنوى؟ آن در كوچك كنار پياده‏رو را ببين! هر چه هست در همان جاست. پس بدون معطلى همراه من، بيا تو. رو در واسى‏را هم از همين حالا بگذار كنار!

آخ آخ آخ، پناه بر خدا. اين زن جوان پا به ماه را چه كسى به اين حال و روز انداخته؟ عنقريب است كه سنگكوب‏كند.

آدم پا به ماه روضه نخوانده، گريان است. واى به حال اين كه همسايه‏ها دورش را بگيرند و مدام از آمار و ارقام‏نوزادان نارس و ناقص الخلقه و چپول و عقب افتاده و چه مى‏دانم از اين جور خزعبلات ببافند. آن وقت مى‏دانى چه‏مى‏شود؟ همين كه حالا شده!

زندگى نامه

يكى بود، يكى نبود.

در يكى از روزهاى خوب خدا، يكى از باغچه‏ها سبزه داد!

آن روز وقتى به تقويم نگاه مى‏كردى، هشتم مهر سى و هشت بود. مردم مشغول جشن تولد امام زمان بودند وباغبانان اين باغچه، مشغول دو جشن. يكى جشن گل نرجس و ديگرى جشن پيچك كوچكى كه در باغچه‏شان تازه‏روييده بود .

نام يكى از باغبان‏ها اسماعيل بود. و نام ديگرى كبرى. اين دو زن و شوهر جوان عشق فراوانى به حضرت على )ع(داشتند. آنها مى‏خواستند يك جورى ارادتشان را به مولا نشان دهند، لذا اسم بهترين هديه‏ى زندگيشان؛ يعنى همان‏پيچك كوچك باغچه‏شان را گذاشتند " غلامعلى ".

غلامعلى از وقتى فهميد غلام على )ع( است، تصميم گرفت على وار زندگى كند.

او در نهايت سادگى رشد مى‏كرد، با سرعت راه بيدارى را پيمود و خود را براى دفاعى جانانه از اسلام علوى آماده‏مى‏ساخت.

گاه در مدرسه مقالاتى مى‏نوشت كه منجر به اخراج او از اين مدرسه به آن مدرسه مى‏شد.

گاه وارد گروههاى سياسى شده و خود را در محك خطرناك ترور جلادان ساواك مى‏آزمود.

غلامعلى پيچك در حين مبارزه، كار هم مى‏كرد، درس هم مى‏خواند و از دسترنج خود جهت رفع جهل ومحروميت دوستان همكلاسى‏اش بهره مى‏جست.

انقلاب كه پيروز شد، غلامعلى ديگر در تهران بند نبود.

هرجا فرياد مظلوميت كسى بر مى‏خاست، غلامعلى در آنجا بود.

گاه در سيستان و بلوچستان و در سنگر معلمى. گاه در گنبد و پاوه و كردستان و در سنگر رزمى. گاه در جهادسازندگى...

او از جمله ياران باوفاى شهيد بزرگوار، دكتر چمران بود.

وقتى هجوم علفهاى به باغ انقلاب اسلامى آغاز شد، پيچك ديگر يك رزمنده‏ى ساده نبود. حالا ديگر از او به‏عنوان يكى از برجسته‏ترين فرماندهان جنگ ياد مى‏كردند. اين در حالى بود كه تنها 21 بهار از زندگى او مى‏گذشت.

طرح آزاد سازى بازى دراز و نيز فرماندهى اين عمليات، يكى از افتخارات زندگى كوتاه اوست.

شوخ طبعى و صميميت غلامعلى با زير دستان و شجاعت بى‏نظير در مواجهه با دشمنان، از جمله خصلت‏هايى‏بود كه بر محبوبيت او مى‏افزود.

پيچك بارها و بارها مجروح شد و هر بار تا پاى شهادت پيش رفت.

خطبه‏ى عقد او و همسرش با نفس مقدس امام خمينى جارى شد و هنوز بيش از دو ماه از دامادى‏اش نمى‏گذشت‏كه در عمليات مطلع الفجر - كه در آذر ماه سال 60 و در گيلانغرب انجام شد پرنده‏ى روحش قفس تن را شكست و درملكوت الهى به پرواز در آمد.

راهش مستدام

درخت تنها

نمى دانم تا به حال نام شهر مرا شنيده ايد يا نه؟ شايد در ميان دوستان شما، كسانى باشند كه در استان ايلام زندگى كرده و يا آنجا اقوامى داشته باشند.

ديدن شهر من از روى نقشه، كار سختى نيست.

در كنار مرزهاى غربى ايران وقتى به آن طرف كبيركوه نگاه كنيد، به نام مهران برمى خوريد.

شهرى كه در استان ايلام قرار گرفته و تنها 5/2 كيلومتر با مرز عراق فاصله دارد.

مهران از گذشته خاطرات زيادى دارد.

قصه هاى تلخ و شيرين كه با زندگى مردم گره خورده است.

مرا در همان روزهايى كه تازه مهران به شهر تبديل شده بود در ابتداى يك بلوار كاشتند؛ همان بلوارى كه از ميان مهران مى گذشت و به سمت پاسگاه مرزى مى رفت.

كم كم با شهر زيبايم بزرگ شده و قد كشيدم.

آنقدر كه از بقيه درختان بلوار هم بزرگتر شدم.

در مهران درخت نخل كم است و به همين خاطر، من نخل ديگرى را در كنار خود نمى ديدم.

مگر در آن سوى شهر كه با من فاصله زيادى داشت.

تابستان هاى مهران حسابى گرم است؛ همان طور كه نخل هايى مثل من دوست دارند.

و زمستان ها هم هوا آنقدر سرد نمى شود كه از بزرگ شدن نخل ها جلوگيرى كند.

رفاقت به سبک تانک، مجموعه طنز

حرف نويسنده

نوجوانى بودم پر شر و شور.

هوايى شده بودم كه به جبهه بروم.

به جنگ دشمنى كه مى خواست ايران عزيزمان را لقمه چپ كند.

آموزش ديده و كفش و كلاه كرده بودم تا راهى شوم.

اما ته دلم قرص نبود.

چرا؟ چون تصويرى گنگ و دلهره آور از جبهه و جنگ داشتم.

اضطرابم از اين بود كه آيا مى توانم با فضاى خشك و نظامى و پر خون و آتش آنجا جور دربيايم يا نه.

اما وقتى به جبهه رسيدم و زندگى را ديدم، مرثيه و شادى را ديدم، به اشتباه خود پى بردم.

نشاط و روح زندگى اى كه آنجا ديدم و با پوست و خون لمس كردم ديگر در هيچ جا نديدم.

آن زمان در بطن حادثه بودم.

دستى در آتش داشتم و چون ماهى اى كه در آب باشد و قدر آب نداند توجهى به دور و اطرافم نمى كردم و درباره اش زياد فكر نمى كردم.

اما حالا سال ها از آن زمان مى گذرد.

از نوجوانى به جوانى رسيده ام.

حالا كه به پشت سر نگاه مى كنم، چيزهاى زيادى دست گيرم مى شود.

مى دانيد، آن موقع ما هم در عزاى دوستان شهيدمان و اهل بيت رسول اللَّه (ص) عزداراى مى كرديم و هم در شادى ها و جشن ها مى خنديديم و لذّت مى برديم.

ما نمى دانستيم كه همين شادى و بودن زندگى در وجود تك تكمان سلاحى بزرگ و برنده است.

دشمن را بايد با خنده و زندگى تحقير و كوچك كرد و بعد نابودش ساخت.

و ما ناخواسته چنين مى كرديم و كرديم.

يادم نمى رود كه يك بار يكى از آن آدم هاى خشك مذهب كه طاعت و بندگى خدا را فقط و فقط در عبوس بودن و لب جنباندن و سختى دادن افراطى به جسم و روان مى دانند به دوستانم كه فوتبال و واليبال بازى مى كردند، شلنگ تخته زنان در پى هم مى دويدند و يا جشن پتو مى گرفتند و مسابقه زورآزمايى و مچ اندازى و كشتى مى دادند، اعتراض كرد و روز قيامت و ندادن فرصت ها به دست باد و عبادت كردن بهتر از بازى و اين مسخره بازى هاست (البته از نظر خودش!) را به يادمان آورد و تذكر داد.

ما سكوت كرديم.

اما معاون گردانمان شهيد حسين طاهرى به او گفت: «از چه حرف مى زنى؟ اين ها شيطنت و بچگى شان را در شهر و خانه جاگذاشته و اينجا آمده اند.

اما حالا مى بينند كه اين جا هم خانه شان است.

ما حق نداريم خنديدن و زندگى كردن را از آن ها بگيريم.» و يا: در منطقه عملياتى كربلاى (5) بوديم.

خمپاره و توپ هاى دشمن زمين را مثل صورت آبله گرفته پر از چاله و چوله كرده بود.

گلوله ها چون زنبور ويزويزكنان از بالا و بغل گوشمان مى گذشتند.

عباس صحرايى مى گفت: «بچه ها چى مى شد ما هم مثل پلنگ صورتى بوديم و وقتى گلوله و توپ مى خورديم فقط لباسمان مى سوخت و يا فوقش چند تا چسب ضربدرى رو سر و كلّه مان مى چسبانديم.

هان؟!» و ما زير آتش مى خنديديم و در همان حال مى دانستيم كه گلوله هاى سربى مثل خود دشمن از زندگى چيزى نمى دانند و فقط مى درند و مى كشند.

اما ما با خنده و روح زندگى جلوى دشمن مقاومت مى كرديم.

به سرم زد كه گوشه اى از آن زمان را برايتان تعريف كنم و بنويسم.

پس به پستوى ذهنم رجوع كردم و بعد به سراغ كتاب ها رفتم.

از ديده ها و تجربياتم و بعد با گوشه چشمى به خاطرات رزمندگان ديگر اين كتاب به تنور چاپ فرستاده شد.

از كتاب «جنگ دوست داشتنى» نوشته سعيد تاجيك و «مشاهدات» از مجموعه فرهنگ جبهه و خاطرات آزاده عزيز احمد يوسف زاده استفاده كردم.

يوسف زاده خاطرات تلخ و شيرينى از روزهاى اسارت در اردوگاه هاى قرون وسطايى رژيم بعث عراق دارد.

پس تصميم گرفتم اين كتاب را به احمد و آزادگان سرفراز كشورمان تقديم كنم.

آنهايى كه شلاق و شكنجه و ميله هاى سرد بازداشت گاههاى دشمن نتوانست شادى و روح زندگى را ازشان بدزد.

داوود اميريان