مقاله های غدیر
يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليك من ربك و ان لم تفعل فما بلغت رسالته و الله يعصمك من الناس ان الله لا يهدى القوم الكافرين(67)
ترجمه آيه
اى فرستاده ما آنچه را از ناحيه پروردگار بتو نازل شده برسان و اگر نكنى(نرسانى)اصلا پيغامپروردگار را نرساندى و خدا تو را از(شر)مردم نگه مىدارد زيرا خدا كافران را هدايت نمىفرمايد(بهمقاصدشان نمىرساند)(67).
بيان آيه
معناى آيه صرفنظر از سياقى كه آيات قبل و بعدش دارند روشن و ظاهر است، زيرا درآيه دو نكته بطور روشن بيان شده يكى دستوريست كه خداى تعالى به رسول الله(ص)داده است(البته دستور أكيدى كه پشت سرش فشار و تهديد است)به اينكهپيغام تازهاى را به بشر ابلاغ كند، و يكى هم وعدهاى است كه خداى تعالى به رسول خود داده كهاو را از خطراتى كه در اين ابلاغ ممكن است متوجه وى شود نگهدارى كند، ليكن كمى دقتدر موقعيتى كه آيه دارد آدمى را به شگفت وامىدارد، زيرا آيات قبل و بعد آن همه متعرضحال اهل كتاب و توبيخ ايشانند به اينكه آنان به انحاء مختلف از دستورات الهى تعدى
كردهاند، و محرمات الهى را مرتكب شدهاند، و اين مضمون با مضمون آيه مورد بحث هيچارتباط ندارد، چه آيه قبلى آن آيه"و لو انهم اقاموا التورية و الانجيل و ما انزل اليهم منربهم لاكلوا من فوقهم و من تحت ارجلهم" (1) است كه روى سخن در آن با اهل كتاباست، و آيه بعدى هم آيه"قل يا اهل الكتاب لستم على شىء حتى تقيموا التورية والانجيل و ما انزل اليكم..." (2) است كه خطاب در آن نيز به اهل كتاب است، علاوه دقت درجملات خود آيه مورد بحث تعجب آدمى را در اينكه چطور هيچ ربطى بين اين آيه و آيات قبل وبعدش نيست؟!!زيادتر مىكند، و اگر آيه مورد بحث به همين ترتيبى كه فعلا با ساير آيات قبلو بعد خود دارد نازل شده باشد و همه داراى يك سياق بوده باشند در اينصورت از مجموع آنهااين مطلب بدست مىآيد كه اين دستور مؤكد به رسول الله(ص)براى تبليغ پيغامىاست كه خدا در خصوص اهل كتاب نازل فرموده .
مراد از"ناس"در آيه شريفه، يهود نيست و موضوع ماموريت جديد امرى بسيار مهم و خطير مىباشد
و از جهت وحدت سياق بطور متعين مراد از آن پيام، همان چيزى خواهد بود كه در آيهبعدش فرموده: "و ما انزل اليكم من ربكم ـ و آنچه از جانب پروردگارتان بسوى شما نازلشده"ليكن سياق خود آيه به هيچ وجه با اين احتمال سازگار نيست، و اين ناسازگارى دليل براينست كه اين آيه جايش اينجا نيست، وجه ناسازگارى آن اينست كه از جمله"و الله يعصمكمن الناس "بر مىآيد حكمى كه اين آيه در صدد بيان آنست و رسول الله(ص)
مامور به تبليغ آن شده، امر مهمى است كه در تبليغ آن بيم خطر هست يا بر جان رسول الله و يا برپيشرفت دينيش، و اوضاع و احوال يهود و نصاراى آنروز طورى نبوده كه از ناحيه آنان خطرىمتوجه رسول الله(ص)بشود تا مجوز اين باشد كه رسول الله(ص)دست از كار تبليغ خود بكشد، و يا براى مدتى آنرا به تعويق بيندازد و حاجت به اين بيفتد كهخدا به رسول خود ـ در صورتى كه پيغام تازه را به آنان برساند ـ وعده حفظ و حراست از خطردشمنش را بدهد، علاوه بر اين، اگر اين خطر، چشم زخمى بوده كه احتمالا ممكن بوده كه ازاهل كتاب به آن جناب برسد جا داشت اين سوره در اوايل هجرت نازل شود، زيرا دراوايلهجرت كه رسول الله(ص)در شهر غربت و در بين عده معدودى از مسلمين آنشهر بسر مىبرد از چهار طرفش يهوديان او را محصور كرده بودند، آنهم يهوديانى كه با حدت وشدت هر چه بيشتر به مبارزه عليه رسول الله(ص)برخاسته و صحنههاى خونينىنظير خيبر و امثال آن براه انداختند، اگر در آيه مورد بحث مراد از"ناس"يهود بود جا داشت درآنروزها اين آيه نازل شود، ليكن نزول اين سوره در اواخر عمر شريف آن حضرت اتفاق افتاده كههمه اهل كتاب از قدرت و عظمت مسلمين در گوشهاى غنودهاند، پس بطور روشن معلوم شد كهآيه مورد بحث هيچگونه ارتباطى با اهل كتاب ندارد، علاوه بر همه، در اين آيه تكليفى كه ازسنگينى، كمرشكن و طاقتفرسا باشد به اهل كتاب نشده تا در ابلاغ آن به اهل كتاب خطرىاز ناحيه آنها متوجه رسول الله(ص)بشود.
از همه اينها گذشته در سالهاى اول بعثت، رسول الله(ص)مامور شدتكاليف بس خطرناكى را گوشزد بشر آنروز سازد، مثلا مامور شد كفار قريش و آن عربمتعصب را به توحيد خالص و ترك بتپرستى دعوت كند، مشركين عرب را كه بسيار خشنتر وخونريزتر و خطرناكتر از اهل كتابند به اسلام و توحيد بخواند، اين تهديد و وعدهاى كه امروز بهرسول الله(ص)مىدهد آنروز نداد، معلوم مىشود پيغام تازه، خطرناكترينموضوعاتى است كه رسول الله(ص)به تازگى مامور تبليغ آن شده است.
علاوه بر آنچه گفته شد آياتى كه متعرض حال اهل كتابند قسمت عمده سوره مائده راتشكيل مىدهند، و اين آيه هم بطور قطع در اين سوره نازل شده است، و يهود همچنان كه گفتهشد در موقع نزول اين سوره داراى قدرت و شدتى نبودند، آن قدرت و شوكت سابق خود را ازدست داده و آن آتش، رو به خاموشى مىرفت، غضب و لعنت پروردگار هم شامل حالشان شدهو هر آتش افروزى و فتنهاى به پا مىساختند، خداوند آن را خنثى و خاموشش مىكرد، با اينحال چه معناى صحيحى براى اينكه رسول الله(ص)در دين خدا از يهود بترسدمىتوان تصور كرد؟!و با اينكه ايام نزول اين سوره ايامى است كه يهود به طوع و رغبت به حظيرهاسلام قدم مىگذارد، و يا مانند نصارا به حكومت اسلام جزيه مىدهد، چه وجهى براى ترسرسول الله(ص)از يهود مىتوان جست؟و چه معنائى براى اينكه خداى تعالى اورا در اين ترس محق بداند و به وعده حمايت خود دلگرمش سازد مىتوان يافت؟!با آن همهمواقف خطرناك و موقعيتهاى وحشتزائى كه سابق بر اين داشت؟!
بنا بر اين هيچ شك و ترديدى نيست كه اين آيه در بين آيات قبل و بعد خود اجنبى وسياق آن با سياق آنها دو تا است، اين معنا كه روشن شد اينك به تجزيه و تحليل خود آيهمىپردازيم :
آيه شريفه از يك امر مهمى ـ كه يا عبارتست از مجموع دين و يا حكمى از احكام ـ آن
كشف مىكند.و آن امر هر چه هست امرى است كه رسول الله(ص)از تبليغ آنمىترسد، و در دل بنا دارد آن را تا يك روز مناسبى تاخير بيندازد، چه اگر ترس آن جناب وتاخيرش در بين نبود حاجتى به اين تهديد كه بفرمايد: "و ان لم تفعل فما بلغت رسالته"نبود، و لذا در آيات اول بعثت هم كه آن جناب را به تبليغ احكام تحريك مىكند تهديدى ديدهنمىشود.بلكه بر عكس لحن آنها خيلى ملايم است، مثلا در سوره"علق"مىفرمايد: "اقرءباسم ربك الذى خلق ..." (3) و در سوره"حم سجده"مىفرمايد: "فاستقيموا اليه و استغفروهو ويل للمشركين" (4) و در سوره"مدثر"مىفرمايد: "يا ايها المدثر قم فانذر" (5) و امثالاين آيات.
خطرى كه رسول الله(ص)از آن نگران بوده خطر جانى نبوده بلكه پيامبر(ص)از خطر اضمحلال دين بيمناك بوده است
گفتيم رسول الله(ص)خطرات محتملى در تبليغ اين حكم پيش بينىمىكند ليكن اين خطر خطر جانى براى شخص آن جناب نيست، زيرا آن جناب از اينكه جانشريف خود را در راه رضاى خدا قربان كند دريغ نداشت، آرى او أجل از اين است كه حتىبراى كوچكترين اوامر الهى از خون خود بخل ورزد، ترس او از جان خود مطلبى است كه سيرهخود آن جناب و مظاهر زندگى شريفش آنرا تكذيب مىكند، علاوه بر اين، خداى تعالى، خوددر كلام كريمش بر طهارت دامن انبياء از اين گونه ترسها شهادت داده و فرموده: "ما كانعلى النبى من حرج فيما فرض الله له سنة الله فى الذين خلوا من قبل و كان امر الله قدرامقدورا الذين يبلغون رسالات الله و يخشونه و لا يخشون احدا الا الله و كفى بالله حسيبا" (6) و در باره نظائر اين فريضه فرموده: "فلا تخافوهم و خافون ان كنتم مؤمنين" (7) و نيز عدهاى ازبندگان خود را به اين خصلت ستوده كه با اينكه دشمن آنان را تهديد كرده مع ذلك جز از خدا از
احدى باك ندارند و مىفرمايد: "الذين قال لهم الناس ان الناس قد جمعوا لكم فاخشوهمفزادهم ايمانا و قالوا حسبنا الله و نعم الوكيل" (8) و اين حرف هم از غلطهاى واضح است كه كسى(العياذ بالله)بگويد رسول خدا براى اينكه مبادا چشم زخمى به وى برسد انجام امر خدا رابه تعويق بيندازد، زيرا برگشت اين توهم و خيال لابد به اين است كه اگر رسول الله امر خدا راامروز انجام دهد او را خواهند كشت و در نتيجه كار خدا زمين خواهد ماند، و اين حرف خودغلط فاحشى است، زيرا به فرض اينكه رسول الله(ص)هم چشم زخمى مىديدخدا كارش زمين نمىماند، و با اينكه سبب ساز در عالم او است و با اينكه در قرآن كريم ازرسول الله(ص)سلب استقلال در تاثير را كرده و فرموده: "ليس لك من الامرشىء"آيا از پيش بردن كار خود به وسائل مختلف ديگر عاجز است؟!پس نمىشود خطرمحتمل، خطر جانى رسول الله باشد و ليكن ممكن است آن خطر را خطر اضمحلال و از بين رفتندين دانست، به اين بيان كه بيم آن مىرفت اگر آن جناب عمل تبليغ آن پيغام را در غير موقعانجام دهد او را متهم سازند، و هو و جنجال راه بيندازد و در نتيجه دين خدا و دعوت او فاسد وبى نتيجه شود، و اين گونه اجتهادات و مصلحتانديشىها براى آن جناب جايز بوده است واسم اين مصلحت انديشى را نبايد ترس از جان گذاشت.
اين احتمال كه آيه در اوايل بعثت نازل شده و مراد از: "ما انزل"مجموع دين باشد مردود است
از اينجا معلوم مىشود احتمال اينكه آيه در اوايل بعثت نازل شده همانطور كه بعضى ازمفسرين اين احتمال را دادهاند (9) احتمال صحيحى نيست، براى اينكه اين احتمال با جمله"والله يعصمك من الناس"سازگار نيست .زيرا در اول بعثت هنوز دين تبليغ نشده تا در تبليغ اينامر مهم بيم از بين رفتن دين و هدر رفتن زحمات پيامبر وجود داشته باشد، لابد همان خطر جانىو در نتيجه زمين ماندن كار خداست كه آنهم گفتيم احتمال غلطى است، علاوه بر اين اگر مراداز"ما انزل اليك من ربك"اصل دين يا اصل و فرع آن باشد آيه لغو و برگشت معناى آن بهجمله معروف"آنچه در جوى مىرود آب است"خواهد بود.زيرا معناى آيه اين مىشود: هاناى رسول!ابلاغ كن دين را زيرا اگر ابلاغ نكنى دين را ابلاغ نكردهاى دين را، بعضىهاگفتهاند ممكن است به همين احتمال سر و صورتى داد و گفت مراد از جمله: "ما انزل"همان
دين باشد چيزى كه هست آيه از قبيل گفتار ابى النجم باشد كه گفته: "انا ابو النجم و شعرىشعرى ـ منم ابو النجم و شعر من همان شعر من است"كه در بلاغت و فوق العادگى معروفاست.
و بنا بر اين معناى آيه مذكور چنين خواهد شد: اگر رسالت را ابلاغ نكنى دچاراين شفاعت خواهى شد كه در تبليغ و سرعت عمل در انجام امر خداوند سبحان با آن همهتاكيدى كه همراه داشت اهمال و كوتاهى كردهاى، كما اينكه شعر ابى النجم هم اين معنا راداشت كه: شعر من همان شعرى است كه به بلاغت و برترى شناخته شده است.همين معنا راداشت (10) .ليكن اين توجيه هم صحيح نيست، زيرا اين نكتهاى كه در كلام ابو النجم است درجائى مستحسن است كه مقام اطلاق و تقييد و عام و خاص و نظائر آن باشد، به اين معنا كه درجائى كه شنونده خيال كرده يكى از افراد عام يا مطلق يا يك فرد در برههاى از برهههاى زماناز تحت عموم افراد يا عموم زمانها بيرون شده گوينده براى رفع اين توهم مىگويد: اين فردكما فى السابق در تحت عموم باقى است، مثلا معناى شعر ابى النجم اين است كه خيال نشودقدرت و قريحه شعرى من فرسوده و از دست رفته و در نتيجه اشعار امروزم غير اشعار برجسته سابقاست، نه، اشعار امروزم واجد همه محاسنى است كه اشعار سابقم بود.
و اما در آيه مورد بحث جاى بكار بردن اين نكته نيست، براى اينكه اگر مراد از رسالتمجموع دين و يا اصول دين باشد و نزول آيه هم در اوايل بعثت باشد كما اينكه فرض هميناست، ديگر دو چيز در بين نيست، تا گفته شود اگر اين رسالت را تبليغ نكنى رسالت را تبليغنكردهاى، زيرا فرض شد يك رسالت است نسبت به سر تا پاى دين، پس معلوم شد كه سياق آيهمورد بحث سياقى نيست كه بشود آنرا از آيات نازله اول بعثت شمرد، و مراد از"ما انزل"را هممجموع و يا اصل دين دانست.
و همچنين روشن شد كه نه تنها نمىشود مقصود از"ما انزل"را مجموع دين در اوايلبعثت دانست، بلكه در هيچ زمانى به اين معنا نمىتوان گرفت، زيرا اشكال از جهت لغو بودنجمله"ان لم تفعل"بود و اين اشكال منحصر به يك زمان نيست.علاوه بر اينكه اگر مراد ازرسالت، مجموع و يا اصول دين بود، ممكن نبود تاريخ نزول آيه جز اول بعثت باشد، تازه محذورخوف رسول الله(ص)هم در دين بجاى خود باقى است.
پس از همه اين وجوه بخوبى استفاده شد كه آن چيزى را كه بتازگى به رسول الله(ص)نازل شده و فشار و تاكيد همراه دارد، به هيچ تقدير و فرضى نمىتوان آنراعبارت از اصل دين و يا مجموع آن گرفت، ناگزير بايد آنرا به معناى بعضى از دين و حكمى ازاحكام آن دانست، و آيه را بدين صورت معنا كرد: اين حكمى كه از ناحيه پروردگارت بتو نازلشده تبليغ كن، كه اگر اين يكى را تبليغ نكنى مثل اينست كه از تبليغ مجموع دين كوتاهىكرده باشى، و لازمه اين معنا اينست كه مقصود از"ما انزل"آن حكم تازه و مقصود از"رسالت"مجموع دين باشد، و گرنه دچار همان محذور سابق خواهيم شد كه عبارت بود از لغوبودن آيه نظير جمله: آنچه در جوى ميرود آبست، زيرا همانطورى كه گفتيم اگر مراد از كلمه"رسالته"همين رسالت مخصوصى باشد كه تازه نازل شده است معناى آيه اين مىشود: اينرسالت تازه را تبليغ كن كه اگر آنرا تبليغ نكنى آنرا تبليغ نكردهاى، و معلوم است كه اينكلامى است لغو و از ساحت مقدس خداى حكيم دور، پس مراد اين است كه اين حكم راتبليغ كن و گرنه اصل دين و يا مجموع آنرا تبليغ نكردهاى، و اين يك معناى صحيح و معقولىاست كه شعر ابو النجم هم در مقام افاده همانست.
اين چه تكليفى است كه لازمه ابلاغ نكردن آن(به تنهائى)عدم ابلاغ اصل دين و مجموع آن مىباشد؟در اينجا اين سؤال پيش مىآيد كه اين چه تكليفى است كه لازمه تبليغ نكردن آن بهتنهائى اين است كه اصل دين و مجموع آن تبليغ نشده باشد؟و ممكن است كسى هم در پاسخبگويد : اين بدان جهت است كه اصولا احكام دين همه به هم پيوسته و مربوطند و بين آنهاكمال ارتباط و بستگى بر قرار است، بطورى كه اگر در يكى از آنها اخلال شود در همه اخلالشده است، مخصوصا اگر اين اخلال، در تبليغ آن فرض شود، براى اينكه ارتباط بين احكام درناحيه تبليغ شديدتر و كاملتر از ناحيه عمل است، ليكن جواب آن سؤال اين نيست، و اينجواب با اينكه در جاى خود حرف صحيحى است، ليكن با ظاهر جملهاى كه در ذيل آيه موردبحث است يعنى جمله : "و الله يعصمك من الناس ان الله لا يهدى القوالكافرين"سازگارنيست، زيرا از اين جمله استفاده مىشود كه مخالفين اين حكم از مسلمانها نبوده و مخالفتشانهم مخالفت علمى نبوده است، بلكه كسانى با اين حكم مخالفت كرده و يا خواهند كرد كه ياكافر باشند و يا از دين بيزارى جسته و مخالفتشان هم مخالفت اساسى است، كسانيكه با تمام وسايل براى ابطال و بى اثر گذاردن اين حكم خواهند كوشيد، و لذا خداوند وعده مىدهد كهرسول خود را به زعم آنها يارى نموده و فعاليتهاى آنها را خنثى خواهد كرد، و در كارشان وبسوى هدفشان هدايت نخواهد نمود.
علاوه بر اين، اين مخالفت را نمىتوان مخالفت عملى دانست، براى اينكه احكام اسلام همه در يك درجه از اهميت نيستند، مثلا بعضى از واجبات دين از كمال مصلحت به مثابه عمود ديناند، و بعضى به اين درجه نيستند، مانند دعا در وقت ديدن هلال، كما اينكه درمحرمات هم اين تفاوت ديده مىشود، و همه در يك مرتبه از مفسده نيستند.مثلا يكى زناىمحصنه است و يكى نگاه بنامحرم، و اين هر دو حرام است ليكن آن كجا و اين كجا، پسنمىتوان گفت اگر كسى مثلا دعاى در وقت ديدن ماه نو را نخواند(و لو همه عبادتهاى واجبه راانجام داده باشد)و يا به نامحرم نگاه كند(و لو از تمامى محرمات ديگر پرهيز كرده باشد)
هيچيك از احكام اسلام را امتثال نكرده.بنا بر اين ترس رسول الله را نمىتوان توجيه كرد، زيرامخالفت يك يك احكام چيزى نيست كه رسول الله(ص)از آن بترسد، و خداوندهم او را به نگهدارى از شر آن مخالفتها وعده دهد، بنا بر اين جاى ترديد نيست كه اين حكمحكمى است كه حائز كمال اهميت است بحدى كه جا دارد رسول الله(ص)ازمخالفت مردم با آن انديشناك باشد و خداوند هم با وعده خود وى را دلگرم و مطمئن سازد،حكمى است كه در اهميت به درجهايست كه تبليغ نشدنش تبليغ نشدن همه احكام دين است،و اهمال در آن اهمال در همه آنها است، حكمى است كه دين با نبود آن جسدى است بدونروح كه نه دوامى دارد و نه حس و حركت و خاصيتى .
اين تكليف تكليفى بوده حائز كمال اهميت و رسول الله(ص)در ابلاغ آن از ناحيه مسلمين انديشناك بوده است نه از ناحيه كفار و مشركين
و اين مطلب بخوبى از آيه استفاده مىشود، و آيه كشف مىكند آن حكم، حكمىاست كه مايه تماميت دين و استقرار آنست، حكمى است كه انتظار مىرود مردم عليه آن قيامكنند، و در نتيجه ورق را برگردانيده و آنچه را كه رسول الله(ص)از بنيان دين بناكرده منهدم و متلاشى سازند، و نيز كشف مىكند از اينكه رسول الله(ص)هم اينمعنا را تفرس مىكرده و از آن انديشناك بوده، و لذا در انتظار فرصتى مناسب و محيطى آرام،امروز و فردا مىكرده كه بتواند مطلب را به عموم مسلمين ابلاغ كند و مسلمين هم آنرا بپذيرند.
و در چنين موقعى اين آيه نازل شده است، و دستور فورى و أكيد به تبليغ آن حكم داده است .
و بايد دانست كه اين انتظار از ناحيه مشركين و بتپرستان عرب و ساير كفار نمىرفته،بلكه از ناحيه مسلمين بوده زيرا دگرگون ساختن اوضاع و خنثى كردن زحمات رسول خدا(ص)وقتى از ناحيه كفار متصور است كه دعوت اسلامى منتشر نشده باشد، اماپس از انتشار اگر انقلابى فرض شود جز بدست مسلمين تصور ندارد، و كارشكنىها و صحنهسازيهائى كه از طرف كفار تصور دارد همان افتراآتى است كه قرآن كريم از اول بعثت تاكنوناز آنان نقل كرده، كه گاهى ديوانهاش خوانده مىگفتند: "معلم مجنون" (11) و گاهى
مىگفتند يادش مىدهند: "انما يعلمه بشر" (12) و گاه شاعرش ناميده و مىگفتند: "شاعرنتربص به ريب المنون" (13) و گاه ساحرش دانسته و مىگفتند: "ساحر او مجنون" (14) ، "انتتبعون الا رجلا مسحورا" (15) و يا قرآنش را از حرفهاى كهنه و قديمى خوانده و مىگفتند: "انهذا الا سحر يؤثر" (16) ، "اساطير الاولين اكتتبها فهى تملى عليه بكرة و اصيلا" (17) ، "انامشوا و اصبروا على الهتكم ان هذا لشىء يراد" (18) ، و امثال اينها از مزخرفاتى كه در باره آنجناب گفتند و باعث وهن و سستى اركان دين هم نشد، براى اينكه جواب همه اين افتراآتيك كلمه است، و آن اينست كه از اين حرفها بر مىآيد صاحبان اين افتراآت نسبت به ديناسلام متزلزلند، و هنوز حق بر ايشان روشن نشده و در باره اسلام و حقانيت آن استقامتى كسبنكردهاند.
اين افتراآت و تهمتها مختص به اسلام و پيغمبر عزيزش نبوده، تا رسول خدا از تفرس وبو بردن وقوع آن مضطرب شود، چه ساير انبياء و مرسلين(ع)هم در اين گونه ابتلاآت ورو برو شدن با اين گونه گرفتاريها از ناحيه امت خود با آنجناب شريك بودهاند، كما اينكهخداى متعال در قرآن كريم اينگونه گرفتاريها را نسبت به حضرت نوح و انبياى بعد از نوح(ع)سراغ ميدهد، پس خطر محتمل را نمىتوان از قبيل گرفتاريها و افتراآت كفار دراوايل بعثت دانست، بلكه خطرى اگر بوده(و مسلما هم بوده)امرى بوده كه از جهت كيفيت وزمان با آن گرفتاريها منطبق نمىشود، و وقوعش جز در بعد از هجرت و پاى گرفتن دين درمجتمع اسلامى تصور ندارد .
آرى مجتمع آنروز مسلمين طورى بوده كه ميتوان آنرا به يك معجون تشبيه كرد، چه
جامعه آنروز مسلمين مخلوط بوده از يك عده مردان صالح و مسلمانان حقيقى و يك عده قابلملاحظه از منافقين كه بظاهر در سلك مسلمين درآمده بودند، و يك عده هم از مردمان بيمار دلو ساده لوح كه هر حرفى را از هر كسى باور مىكردند و قرآن كريم هم بر اين چند جور مردمآنروز اشاره صريح دارد، و به شهادت آيات زيادى از قرآن كه تفسير آن در مجلدات قبلى اينكتاب گذشت، ايشان در عين اينكه به ظاهر و يا واقعا ايمان آورده بودند رفتارشان با رسول الله (ص)رفتار رعيت با شاه بوده، و همچنين احكام دينى را هم به نظر قانونى ازقوانين ملى و قومى مىنگريستهاند، بنا بر اين ممكن بوده كه تبليغ بعضى از احكام، مردم را بهاين توهم گرفتار كند(العياذ بالله)كه رسول الله(ص)اين حكم را از پيش خود وبه نفع خود تشريع كرده، و خلاصه از تشريع اين حكم سودى عايد آن جناب مىشود، اين توهمباعث اين مىشود كه مردم به اين فكر بيفتند كه راستى نكند اين شخص پادشاهى باشد كهبراى موفقيت خود خويشتن را پيامبر قلمداد كرده، و اين احكام هم كه به اسم دين مقرر نمودههمان قوانينى باشد كه در هر مملكت و حكومتى به انحاى مختلف اجراء مىگردد.
علت نگرانى رسول الله(ص)از ابلاغ آنچه بدان مامور شده است
و پر واضح است كه اگر چنين توهم و شبهه در بين مردم پاى گيرد و در دلهايشان جاگيرشود تا چه اندازه در فساد و از بين بردن دين تاثير دارد، و هيچ نيرو و هيچ فكر و تدبيرىنمىتواند آن اثر سوء را متوجه سازد، پس غير اين نيست كه اين حكمى كه در آيه مورد بحثرسول الله (ص)مامور به تبليغ آن شده حكمى است كه تبليغ آن مردم را به اينتوهم مىاندازد كه رسول خدا اين مطلب را از پيش خود مىگويد، و مصلحت عموم و نفع شاندر آن رعايت نشده است، نظير داستان زيد و تعدد زوجات رسول و اختصاص خمس غنيمت بهرسول الله(ص)و امثال اين احكام اختصاصى، با اين تفاوت كه ساير احكاماختصاصى چون مساسى با عامه مسلمين ندارد يعنى نفعى از آنها سلب نمىكند و ضررى بهآنها نمىرساند از اين جهت طبعا باعث ايجاد آن شبهه در دلها نمىشود.
مثلا داستان ازدواج رسول خداى(ص)با همسر زيد ـ پسر خوانده خود تنها حكمى مخصوص به خود آن جناب نبوده، گر چه ممكن است توهم شود كه اين هم بمنظورانتفاع شخص رسول الله(ص)تشريع شده است، ليكن چون اين حكم عمومىاعلام شده است و عموم مسلمين مىتوانند با زن پسر خواندههاى خود ازدواج كنند، از اين روخيلى به ذوق نمىزند، و در داستان ازدواج بيش از چهار همسر دائمى، گر چه حكمى استمخصوص به رسول الله(ص)ليكن باز هم باعث تقويت آن شبهه در دلهانمىگردد، زيرا بفرض اينكه(العياذ بالله)رسول الله(ص)اين حكم را از روى
هواى نفسانى و بدون دستور خداوند مقرر كرده باشد چون هيچ مانعى براى آن جناب بنظرنمىرسد كه اين حكم را توسعه دهد و هيچ فرضى تصور نمىرود كه از اين توسعه مضايقه نمايد،از اين رو باز هم به ذوقها نمىزند، مخصوصا رسول اللهى كه سيره و رفتارش در ايثار بنفسبر مسلمان و كافر معلوم و معروف است، رسول اللهى كه مردم را در آنچه خداوند از مال وچيزهاى ديگر روزى فرموده بر خود مقدم مىدارد، چگونه ممكن است مردم را محدود و محكومكند به اينكه بيش از چهار همسر دائمى اختيار نكنند و ليكن خود تا 9 نفر اختيار كند؟!پسجاى هيچ ترديدى نيست كه اجراى اين حكم نسبت به خصوص خود از ناحيه خداوند بوده نه ازروى هوا.
آن امر مهم و خطيرى كه پيامبر(ص)مامور به ابلاغ آن شده است"ولايت"و جانشينى امير المؤمنين (ع)است
از اينجا و از همه آنچه تاكنون گفته شد بخوبى استفاده مىشود كه در آيه شريفهرسول الله (ص)مامور به تبليغ حكمى شده كه تبليغ و اجراى آن مردم را به اينشبهه دچار مىكند كه نكند رسول الله(ص)اين حرف را بنفع خود مىزند، چونجاى چنين توهمى بوده كه رسول الله (ص)از اظهار آن انديشناك بوده، از همينجهت بوده كه خداوند امر أكيد فرمود كه بدون هيچ ترسى آنرا تبليغ كند، و او را وعده داد كهاگر مخالفين در صدد مخالفت بر آيند آنها را هدايت نكند، و اين مطلب رواياتى را كه هم ازطرق عامه و هم از طرق اماميه وارد شده است تاييد مىكند، چون مضمون آن روايات اينست كهآيه شريفه در باره ولايت على(ع)نازل شده، و خداوند رسول الله(ص)
را مامور به تبليغ آن نموده، و آن جناب از اين عمل بيمناك بوده كه مبادا مردم خيال كنند وىاز پيش خود پسر عم خود را جانشين خود قرار داده است، و به همين ملاحظه انجام آن امر را بهانتظار موقع مناسب تاخير انداخت تا اينكه اين آيه نازل شد، ناچار در غدير خم آنرا عملى كرد ودر آنجا فرمود: "من كنت مولاه فهذا على مولاه"يعنى هر كه من مولاى اويم، اين ـ على بنابيطالب ـ نيز مولاى اوست. (19) اما"ولايت": بايد دانست همانطورى كه در زمان رسول الله امور امت و رتق و فتق آنبدست آن جناب اداره مىشده بطور مسلم و بدون هيچ ابهامى پس از در گذشت وى نيز شخصىلازم است كه اين امر مهم را عهدهدار باشد، و قطعا هيچ عاقلى بخود اجازه نمىدهد كه توهمكند دينى چنين وسيع و عالمگير، دينى كه از طرف خداى جهان، جهانى و ابدى اعلام ومعرفى شده است، دينى كه وسعت معارفش جميع مسائل اعتقادى و همه اصول اخلاقى و
احكام فرعى را كه تمامى قوانين مربوط به حركات و سكنات فردى و اجتماعى انسانى رامتضمن است بر خلاف ساير قوانين و استثنا احتياج به حافظ و كسى كه آنطور كه شايد و بايدآنرا نگهدارى كند ندارد، و يا توهم كند كه مجتمع اسلامى استثناء و بر خلاف همه مجتمعاتانسانى بىنياز از والى و حاكمى است كه امور آنرا تدبير و اداره نمايد، كيست كه چنينتوهمى بكند؟!و اگر كرد جواب كسى را كه از سيره رسول الله(ص)بپرسد چهمىگويد؟!زيرا رسول الله (ص)سيرهاش بر اين بود كه هر وقت به عزم جنگ ازشهر بيرون مىرفتند كسى را به جانشينى خود و به منظور اداره امور اجتماعى مسلمين جاى خودمىگذاشتند، كما اينكه على بن ابيطالب (ع)را در جنگ تبوك جانشين خود درمدينه قرار دادند، على(ع)هم كه عشق مفرطى به شهادت در راه خدا داشت عرضكرد: آيا مرا خليفه و جانشين خود در مدينه قرار مىدهى؟با اينكه در شهر جز زنان و كودكانكسى باقى نمانده؟!پيامبر فرمود: آيا راضى نيستى كه نسبت تو، به من نسبت هارون باشد بهموسى، با اين تفاوت كه بعد از موسى(ع)پيغمبرانى آمدند و پس از من پيغمبرىنخواهد آمد؟!.
و همچنين آن حضرت در ساير شهرهائى كه آنروز بدست مسلمين فتح شده بود مانندمكه و طائف و يمن و امثال آنها جانشينان و حكامى نصب مىفرمود، و نيز بر لشكرها چهكوچك و چه بزرگ كه باطراف مىفرستادند امرا و پرچمدارانى مىگماردند، اين بوده استرفتار رسول الله (ص)در ايام حيات خود، و چون فرقى بين آنزمان و زمان پس ازرحلت آنجناب نيست، از اين رو بايد براى زمان غيبت خود هم فكرى بكند، و شخصى را براىاداره امور امت تعيين بفرمايد، بلكه احتياج مردم به والى در زمان غيبت آن جناب بيشتر است اززمان حضورش، و با اين حال چگونه مىتوان تصور كرد كه آن جناب براى آنروز مردم هيچفكرى نكرده است؟!.
"يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليك من ربك"
نكاتى كه در آيه شريفه: "يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليك من ربك"مىباشد
چند نكته در اين آيه شريفه هست كه به يك يك آنها اشاره مىكنيم:
يكى اينكه در اين آيه رسول الله(ص)با اينكه داراى القاب زيادىاست بعنوان رسالت مورد خطاب قرار گرفته، و اين از اين جهت است كه در اين آيه گفتگو ازتبليغ است، و مناسبترين القاب و عناوين آن جناب در اين مقام همان عنوان رسالت است،براى اينكه بكار رفتن اين لقب خود اشارهاى است به علت حكم، يعنى وجوب تبليغى كه بوسيلههمين آيه به رسول الله (ص)گوشزد شده است، و مىفهماند كه رسول، جز انجام
رسالت و رسانيدن پيام كارى ندارد، و كسى كه زير بار رسالت رفته البته به لوازم آن كه همانتبليغ و رسانيدن است قيام مىكند.
دوم اينكه در اين آيه از خود آن مطلبى كه بايد تبليغ شود اسم نبرده، تا هم به عظمت آناشاره كرده باشد و هم به آن چيزى كه لقب رسالت به آن اشاره داشت، اشاره كند، يعنىبفهماند كه اين مطلب امرى است كه رسول الله(ص)در آن هيچ گونه اختيارىندارد، بنا بر اين، در آيه شريفه دو برهان بر سلب اختيار از رسول الله(ص)در تبليغكردن و يا تاخير در تبليغ اقامه شده است، يكى تعبير از آن جناب به رسول، و يكى هم نگفتناصل مطلب، و در عين اينكه دو برهان است دو عذر قاطع هم هست براى رسول الله(ص)در جرأتش بر اظهار مطلب و علنى كردن آن براى عموم، و در عين حالتصديق فراست رسول الله(ص)هم هست، يعنى مىفهماند كه رسول الله(ص)درست تفرس كرده و در احساس خطر مصيب بوده است، و نيز مىرساند كهاين مطلب از مسائلى است كه تا رسول الله(ص)زنده است بايد به زبان مباركخودش به مردم ابلاغ شود و كسى در ايفاى اين وظيفه جاى خود آن جناب را نمىگيرد.
جمله"و ان لم تفعل فيما بلغت رسالته"گر چه صورت تهديدى دارد ولى در حقيقت مبين اهميت موضوع است
"و ان لم تفعل فما بلغت رسالته"همانطورى كه سابقا هم اشاره كرديم مراد از"رسالت"و يا به قرائتهاى ديگر"رسالات"مجموع وظايفى است كه رسول الله(ص)بدوش گرفته بود، و نيز سابقاگفتيم كه از لحن آيه اهميت و عظمت اين حكمى كه به آن اشاره كرده استفاده مىشود، وفهميده مىشود كه حكم مذكور حكمى است كه اگر تبليغ نشود مثل اينست كه هيچ چيز ازرسالتى را كه بعهده گرفته است تبليغ نكرده باشد، بنا بر اين مىتوان گفت گر چه كلام صورتتهديد دارد ليكن در حقيقت در صدد بيان اهميت مطلب است، و مىخواهد بفهماند مطلباينقدر مهم است كه اگر در حق آن كوتاهى شود حق چيزى از اجزاى دين رعايت و ادا نشدهاست.
پس جمله"و ان لم تفعل فما بلغت"جمله شرطيهايست كه ريخت و سياقش براىبيان اهميت و تاثير بود و نبود شرط است، و اينكه بود و نبود جزا هم متفرع بر بود و نبود شرطاست، و در حقيقت اين جمله شرطيه كه صورتا شرطيه است، در واقع شرطيه نيست، زيرا جملهشرطيه در محاورات مردم معمولا وقتى بكار مىرود كه تحقق جزا مجهول باشد به جهت جهلبتحقق شرط، و چون در جمله شرطيه مورد بحث يعنى"ان لم تفعل فما بلغت"نمىتوان بهخداى تعالى نسبت جهل داد از اين رو اگر هم مىبينيم جمله بصورت شرطيه بيان شده است
مىدانيم كه در حقيقت شرطيه نيست، علاوه بر اينكه ساحت مقدس رسول الله(ص)منزه است از اينكه خداى تعالى و لو بصورت شرطيه و"اگر"نسبت مخالفتو نافرمانى و ترك تبليغ به او بدهد، با اينكه خودش در مدح او فرموده: "الله اعلم حيثيجعل رسالته ـ يعنى خداوند داناتر است كه رسالت خود را در كجا و به چه شخصى محولكند"، پس جمله"و ان لم تفعل فما بلغت ..."درست است كه بظاهر تهديد را مىرساندليكن در واقع اعلام اهميت اين حكم است به آن جناب و به ساير مردم و اينكه رسول الله درتبليغ آن هيچ جرمى و گناهى ندارد، و مردم حق هيچگونه اعتراض به او ندارند.
معناى عصمت در جمله: "و الله يعصمك من الناس"
"و الله يعصمك من الناس ان الله لا يهدى القوم الكافرين"راغب گفته است: "عصم"(بفتح عين و سكون صاد)به معناى امساك است، واعتصام به معناى آن حالتى است از انسان كه در طلب حافظى كه او را حفظ كند از خود نشانمىدهد.راغب همچنين در معناى اين كلمه بسط كلام مىدهد تا آنجا كه مىگويد:
"عصام"(بكسر عين)چيزى است كه بوسيله آن چيزى بسته و حفظ مىشود و عصمتى كه درانبيا است به معناى نگهدارى ايشانست از معصيت، و خداوند ايشان را با وسايل گوناگونىحفظ مىكند : يكى با صفاى دل و پاكى گوهرى است كه خداى تعالى ايشان را به آن كرامتاختصاص داده است و يكى ديگر با نعمت فضائل جسمانى و نفسانى است كه به آنان ارزانىداشته و ديگر با نصرت و تثبيت قدمهاى آنها است، و نيز سكينت و اطمينان خاطر و نگهدارىدلهايشان و توفيقاتشان است، كما اينكه خداى تعالى فرموده: "و الله يعصمك من الناس".
و عصمت چيزى است نظير دستبند كه زنان در دست مىاندازند، و از دست، آنموضعى را كه عصمت(دست بند)بر آن قرار مىگيرد معصم گويند، و بعضى به سفيدى مچدست با پاى چارپايان از نظر شباهتش به دست بند عصمت گفتهاند، نظير اينكه چارپائى راكه يك پايش سفيد باشد به چارپائى كه يك پايش بسته باشد تشبيه كرده و محجل مىگويندو بر همين قياس گفته مىشود : "غراب اعصم ـ كلاغ قلاده دار" (20) .
و اما معنائى را كه راغب براى عصمت انبيا(ع)كرد، گر چه معناىصحيحى است ليكن مثال زدنش به آيه مورد بحث درست نيست، براى اينكه آيه مورد بحثمربوط به عصمت انبيا نيست، وى خوب بود براى عصمت انبيا به آيات ديگرى مثل مىزد نه بهآيه مورد بحث، و آن معنائى كه براى عصمت انبيا كرده است اگر بخواهيم با آيات قرآنى تطبيق
كنيم با آيه"و ما يضرونك من شىء و انزل الله عليك الكتاب و الحكمة و علمك ما لم تكنتعلم و كان فضل الله عليك عظيما" (21) بهتر تطبيق مىشود.
و اما عصمت در آيه مورد بحث ظاهرش اينست كه به معناى نگهدارى و حفاظت از شرمردم باشد، شرى كه انتظار مىرفته متوجه نفس شريف رسول الله(ص)شده و يامانع مقاصد و هدفهاى مقدس دينيش و يا موفقيت در تبليغش و يا به نتيجه رسيدن زحماتش وسخن كوتاه آنچه مناسب ساحت مقدس اوست بشود، و اين ربطى به مساله عصمت انبيا ندارد.
و بهر حال از موارد استعمال اين كلمه بدست مىآيد كه اين كلمه به معناى گرفتن ونگهدارى است، بنا بر اين استعمالش در معنى حفظ از قبيل استعاره لازم است براى ملزوم، چهلازمه حفظ گرفتن است، و اينكه عصمت از شر مردم را معلق گذاشت، و بيان نفرمود كه آن شرچه شريست و مربوط به چه شانى از شؤون مردم است؟آيا از قبيل كشتن و مسموم كردن وغافلگير ساختن است؟يا مقصود آزارهاى روحى از قبيل دشنام و افترا است؟يا از قبيلكارشكنى و بكار بردن مكر و خدعه است؟و سخن كوتاه از بيان نوع شكنجه و آزار مردم سكوتكرد تا افاده عموم كند، و همه انواع آزارها را شامل شود، و ليكن از همه بيشتر همان كارشكنىها و اقداماتى كه باعث سقوط دين و كاهيدن رونق و نفوذ آن است به ذهن مىرسد.
مفهومى كه كلمه"ناس"متضمن آنست و مراد از"ناس"در: "و الله يعصمك من الناس"
"الناس"به معناى نوع انسان است نه انسان خاص، جامعى است كه در صدق آن نهخصوصيات تكوينى از قبيل نر و مادگى دخالت دارد، و نه امتيازات غير تكوينى، مانند داشتنعلم و فضل و مال و نداشتن آنها، و از همين جهت كه به همه افراد اين جنس صادق استبيشتر در جماعت استعمال مىشود و كمتر ديده شده است كه به يك فرد"ناس"گفته شود ونيز از جهت اينكه اين كلمه متضمن معناى انسانيت است، چه بسا دلالت بر مدح كند، البتهاين دلالت در مواردى است كه در آن فضيلت به معناى انسانيت ملاحظه شده باشد، مانند اينآيه: "اذا قيل لهم آمنوا كما آمن الناس" (22) كه در اين آيه ناس ممدوح است، و مراد از آنكسانىاند كه در آنها انسانيت كه ملاك درك حق و تميز آن از باطل است وجود داشته باشد،پس معناى آيه اين مىشود: وقتى به آنها گفته مىشود ايمان آريد همانطورى كه مردم كامل
ايمان آوردند، و چه بسا بر عكس دلالت بر نكوهش كند، يعنى در پارهاى از موارد خست و پستىافرادى را برساند، و اين در جائى است كه گفتگو از امرى باشد كه محتاج به لحاظ پارهاى ازفضائل انسانيت زائد بر آنچه در صدق اسم انسان لازم است باشد، مانند اين آيه: "و لكناكثر الناس لا يعلمون" (23) چون بيشتر مردم فضائلى زائد بر اصل معناى انسانيت ندارند، و نيزمانند اينكه به كسى بگوئى : خيلى به وعدههاى مردم اعتماد مكن و خيلى به جمعيت آنها غرهمباش، و غرضت از اين گفتار اين باشد كه وعده كسانى قابل اعتماد و جمعيتشان مايه پشتگرمى است كه از فضلا و دارندگان ملكه وفا و ثبات عزم باشند، نه هر دو پائى كه كلمه انسانبر او صادق باشد، گاهى هم نه بر مدح دلالت دارد و نه بر ذم، و اين در جائى است كه گفتگودر چيزى باشد كه در آن تنها جنس انسانى بدون ملاحظه چيز ديگرى دخيل باشد، مانند اينآيه: "يا ايها الناس انا خلقناكم من ذكر و انثى و جعلناكم شعوبا و قبائل لتعارفوا اناكرمكم عند الله اتقيكم" (24) .
زيرا در اين آيه شريفه گفتگو از جنس انسانى است نه از انسان فاضل و يا ناقص، وبعيد نيست كه در آيه مورد بحث هم به همين معنا باشد، يعنى مراد از ناس سواد مسلمين باشد،سوادى كه همه رقم اشخاص از مؤمن و منافق و بيمار دل بطور غير متمايز و آميخته با هم در آنوجود دارند، بنا بر اين اگر كسى از چنين سوادى بيمناك باشد از همه اشخاص آن بيمناكخواهد بود، و چه بسا جمله"ان الله لا يهدى القوم الكافرين"هم اين آميختگى و عموميت وبى نشانى را برساند، زيرا معلوم مىشود كسانى از كفار بى نام و نشان در لباس مسلمين و در بينآنها بودهاند، و اين هيچ بعيد نيست، زيرا سابقا هم گفتيم كه آيه مورد بحث بعد از هجرت و درايامى نازل شده است كه اسلام شوكتى بخود گرفته و جمعيت انبوهى به آن گرويده بودند، ومعلوم است كه در چنين ايامى صرفنظر از اينكه مسلمانان واقعى انگشت شمار بودند، سوادمسلمين سواد عظيمى بوده و ممكن بوده است كسانى از كفار خود را در بين آنها و بعنوانمسلمان جا بزنند، و عمليات خصمانه و كارشكنىهاى خود را بسهولت انجام دهند، و لذامىبينيم خداوند در مقام تعليل جمله"و الله يعصمك من الناس"مىفرمايد: "ان الله لا يهدىالقوم الكافرين "، چون بعد از اينكه وعده حفاظت به رسول خود مىدهد، مخالفين را كفار
مىخواند.
دو توضيح لازم در باره معناى جمله: "و الله يعصمك من الناس"و جمله: "ان الله لا يهدى القوم الكافرين"
در اينجا اين سؤال پيش مىآيد: همانطورى كه از آيه مورد بحث استفاده مىشودخداوند رسول خود را از شر كفار حفظ فرمود؟و اگر چنين است پس آن همه آزار و محنتها كهاز كفار و از امت خود ديد چه بود؟!و آيا اين آيه با ساير آيات قرآنى كه صريحاند در اينكهرسول الله(ص)در راه تبليغ دين محنتهاى طاقتفرسائى ديده منافات ندارد؟!وآيا جز اين است كه رسول خدا خودش فرمود: هرگز هيچ پيغمبرى به مقدار و مانند آزارهائى كهمن ديدم نديده و همچنين اين سؤال پيش مىآيد كه اين آيه مىفرمايد: خداوند كفار را هدايتنمىكند، آيا اين جمله منافى سراپاى قرآن و مخالف صريح عقل نيست؟!خداوندى كه خودتمامى وسايل هدايت را كه يكى از آنها فرستادن انبيا و كتابهاى آسمانى است فراهم فرموده،آيا معقول است همين خداى مهربان از طرفى به انبياى خود اصرار بورزد كه بندگان مرا بهخدايشان آشنا كنيد و از طرفى خودش بفرمايد: خداوند كفار را هدايت نمىكند مگر اينكهحجت خالص بر آنها تمام شود؟!و آيا جز اين است كه ما به چشم خود مىبينيم كه خداوندكفار را يكى پس از ديگرى هدايت مىكند؟!.
جواب سؤال اولى اينست كه خداى تعالى كه فرموده"ان الله لا يهدى القومالكافرين"در حقيقت جمله"و الله يعصمك من الناس"را توضيح داده، به اين معنا كه درسعه اطلاق آن تصرف كرده و اطلاق آن را كه شامل تمامى انواع محنتها، چه آنهائى كهممكن بود در مقابل تبليغ اين حكم ببيند و چه غير آن بود تقييد كرده است به آزارهائى كه درخصوص اين حكم و قبل از موفقيت به اجراى آن ممكن بود از دشمنان برسد، حالا يا به اين بودهكه آن جناب را در حين تبليغ اين حكم بقتل برسانند، و يا بر او شوريده و اوضاع را دگرگونسازند، و يا او را به باد تهمتهائى كه باعث ارتداد مردم است گرفته و يا حيلهاى بكار برند كهاين حكم را قبل از اينكه به مرحله عمل برسد خفه كرده و در گور كنند، و ليكن خداى تعالىكلمه حق و دين مبين خود را بر هر چه بخواهد و هر كجا و هر وقت و هر كس كه بخواهد اقامه واظهار مىنمايد، كما اينكه در كلام عزيز خود فرموده: "ان يشا يذهبكم ايها الناس و ياتباخرين و كان الله على ذلك قديرا" (25) .
و اما جواب از سؤال دوم: بايد دانست كه مقصود از كفر در اينجا، كفر به خصوص
آيهايست كه متضمن حكم مورد بحث است، حكمى كه جمله"ما انزل اليك من ربك ـ آنچه از پروردگارت بتو نازل شده"اشاره به آن دارد، كما اينكه در آيه حج، مخالفين خصوصحج را كافر خوانده و فرموده: "و من كفر فان الله غنى عن العالمين" (26) نه كفرى كه به معناىاستكبار از اصل دين و از اقرار به شهادتين است، زيرا كفر به اين معنا با مورد آيه مناسبت ندارد،مگر اينكه كسى بگويد مراد از"ما انزل اليك من ربك"مجموع دين و قرآن است، كه ماسابقا جوابش را داده و اين حرف را نپذيرفتيم، و بنا بر اين مراد از هدايت هم هدايت به راه راستنيست، بلكه مراد هدايت به مقاصد شوم آنها است، و معنايش اين است كه خداوند ابزار كار واسباب موفقيت آنان را در دسترسشان قرار نمىدهد، نظير اين آيه كه مىفرمايد: "ان الله لايهدى القوم الفاسقين" (27) و اين آيه: "و الله لا يهدى القوم الظالمين" (28) كه معلوم است مراد ازهدايت در اين دو آيه هدايت به فسق و ظلم است، و ما سابقا در جلد دوم اين كتاب راجع به اينهدايت بحث كرديم.
پس معناى آيه اينست كه خداوند آنها را مطلق العنان نمىگذارد تا هر لطمه كهبخواهند به دين و به كلمه حق وارد آورده و نورى را كه از جانب خود نازل كرده خاموشكنند، چون بطور كلى كفار و ظالمين و فاسقين از شومى و بدى كه دارند همواره در پى تغييرسنت خداوند، و مىخواهند سنتى را كه بين خلق خدا جارى است و مسير اسبابى را كه يكىپس از ديگرى در راه تحصيل مسببات در جريانند عوض كرده اسبابى را كه همه اسباب هدايتو فضيلتند و بين آنها و اينكه نام گناه بر آنها اطلاق شود فرسنگها فاصله است، آلوده كرده وبسوى مقاصد باطل و فاسد خود منحرف كنند، آرى آنان اينطور مىخواهند و ليكن قدرت وشوكتشان كه آنرا هم خدا ارزانيشان داشته خداوند را زبون و عاجز نمىكند، هر چندمساعىشان آنان را احيانا و در چند قدم كوتاه پيشرفت دهد و در نتيجه، كارشان سامان يابد و بهمقاصد پليد خود نائل شوند و ليكن اين استعلا و استقامت كارهايشان جز براى مدت كوتاهىدوام نيافته و بالاخره تباه خواهد شد، بلكه خداوند آنان را در چاهى كه براى مسلمين كنده بودنددر خواهد انداخت، آرى"و لا يحيق المكر السىء الا باهله" (29) .
اى فرستاده ما آنچه را از ناحيه پروردگار بتو نازل شده برسان و اگر نكنى(نرسانى)اصلا پيغامپروردگار را نرساندى و خدا تو را از(شر)مردم نگه مىدارد زيرا خدا كافران را هدايت نمىفرمايد(بهمقاصدشان نمىرساند)(67).
بيان آيه
معناى آيه صرفنظر از سياقى كه آيات قبل و بعدش دارند روشن و ظاهر است، زيرا درآيه دو نكته بطور روشن بيان شده يكى دستوريست كه خداى تعالى به رسول الله(ص)داده است(البته دستور أكيدى كه پشت سرش فشار و تهديد است)به اينكهپيغام تازهاى را به بشر ابلاغ كند، و يكى هم وعدهاى است كه خداى تعالى به رسول خود داده كهاو را از خطراتى كه در اين ابلاغ ممكن است متوجه وى شود نگهدارى كند، ليكن كمى دقتدر موقعيتى كه آيه دارد آدمى را به شگفت وامىدارد، زيرا آيات قبل و بعد آن همه متعرضحال اهل كتاب و توبيخ ايشانند به اينكه آنان به انحاء مختلف از دستورات الهى تعدى
كردهاند، و محرمات الهى را مرتكب شدهاند، و اين مضمون با مضمون آيه مورد بحث هيچارتباط ندارد، چه آيه قبلى آن آيه"و لو انهم اقاموا التورية و الانجيل و ما انزل اليهم منربهم لاكلوا من فوقهم و من تحت ارجلهم" (1) است كه روى سخن در آن با اهل كتاباست، و آيه بعدى هم آيه"قل يا اهل الكتاب لستم على شىء حتى تقيموا التورية والانجيل و ما انزل اليكم..." (2) است كه خطاب در آن نيز به اهل كتاب است، علاوه دقت درجملات خود آيه مورد بحث تعجب آدمى را در اينكه چطور هيچ ربطى بين اين آيه و آيات قبل وبعدش نيست؟!!زيادتر مىكند، و اگر آيه مورد بحث به همين ترتيبى كه فعلا با ساير آيات قبلو بعد خود دارد نازل شده باشد و همه داراى يك سياق بوده باشند در اينصورت از مجموع آنهااين مطلب بدست مىآيد كه اين دستور مؤكد به رسول الله(ص)براى تبليغ پيغامىاست كه خدا در خصوص اهل كتاب نازل فرموده .
مراد از"ناس"در آيه شريفه، يهود نيست و موضوع ماموريت جديد امرى بسيار مهم و خطير مىباشد
و از جهت وحدت سياق بطور متعين مراد از آن پيام، همان چيزى خواهد بود كه در آيهبعدش فرموده: "و ما انزل اليكم من ربكم ـ و آنچه از جانب پروردگارتان بسوى شما نازلشده"ليكن سياق خود آيه به هيچ وجه با اين احتمال سازگار نيست، و اين ناسازگارى دليل براينست كه اين آيه جايش اينجا نيست، وجه ناسازگارى آن اينست كه از جمله"و الله يعصمكمن الناس "بر مىآيد حكمى كه اين آيه در صدد بيان آنست و رسول الله(ص)
مامور به تبليغ آن شده، امر مهمى است كه در تبليغ آن بيم خطر هست يا بر جان رسول الله و يا برپيشرفت دينيش، و اوضاع و احوال يهود و نصاراى آنروز طورى نبوده كه از ناحيه آنان خطرىمتوجه رسول الله(ص)بشود تا مجوز اين باشد كه رسول الله(ص)دست از كار تبليغ خود بكشد، و يا براى مدتى آنرا به تعويق بيندازد و حاجت به اين بيفتد كهخدا به رسول خود ـ در صورتى كه پيغام تازه را به آنان برساند ـ وعده حفظ و حراست از خطردشمنش را بدهد، علاوه بر اين، اگر اين خطر، چشم زخمى بوده كه احتمالا ممكن بوده كه ازاهل كتاب به آن جناب برسد جا داشت اين سوره در اوايل هجرت نازل شود، زيرا دراوايلهجرت كه رسول الله(ص)در شهر غربت و در بين عده معدودى از مسلمين آنشهر بسر مىبرد از چهار طرفش يهوديان او را محصور كرده بودند، آنهم يهوديانى كه با حدت وشدت هر چه بيشتر به مبارزه عليه رسول الله(ص)برخاسته و صحنههاى خونينىنظير خيبر و امثال آن براه انداختند، اگر در آيه مورد بحث مراد از"ناس"يهود بود جا داشت درآنروزها اين آيه نازل شود، ليكن نزول اين سوره در اواخر عمر شريف آن حضرت اتفاق افتاده كههمه اهل كتاب از قدرت و عظمت مسلمين در گوشهاى غنودهاند، پس بطور روشن معلوم شد كهآيه مورد بحث هيچگونه ارتباطى با اهل كتاب ندارد، علاوه بر همه، در اين آيه تكليفى كه ازسنگينى، كمرشكن و طاقتفرسا باشد به اهل كتاب نشده تا در ابلاغ آن به اهل كتاب خطرىاز ناحيه آنها متوجه رسول الله(ص)بشود.
از همه اينها گذشته در سالهاى اول بعثت، رسول الله(ص)مامور شدتكاليف بس خطرناكى را گوشزد بشر آنروز سازد، مثلا مامور شد كفار قريش و آن عربمتعصب را به توحيد خالص و ترك بتپرستى دعوت كند، مشركين عرب را كه بسيار خشنتر وخونريزتر و خطرناكتر از اهل كتابند به اسلام و توحيد بخواند، اين تهديد و وعدهاى كه امروز بهرسول الله(ص)مىدهد آنروز نداد، معلوم مىشود پيغام تازه، خطرناكترينموضوعاتى است كه رسول الله(ص)به تازگى مامور تبليغ آن شده است.
علاوه بر آنچه گفته شد آياتى كه متعرض حال اهل كتابند قسمت عمده سوره مائده راتشكيل مىدهند، و اين آيه هم بطور قطع در اين سوره نازل شده است، و يهود همچنان كه گفتهشد در موقع نزول اين سوره داراى قدرت و شدتى نبودند، آن قدرت و شوكت سابق خود را ازدست داده و آن آتش، رو به خاموشى مىرفت، غضب و لعنت پروردگار هم شامل حالشان شدهو هر آتش افروزى و فتنهاى به پا مىساختند، خداوند آن را خنثى و خاموشش مىكرد، با اينحال چه معناى صحيحى براى اينكه رسول الله(ص)در دين خدا از يهود بترسدمىتوان تصور كرد؟!و با اينكه ايام نزول اين سوره ايامى است كه يهود به طوع و رغبت به حظيرهاسلام قدم مىگذارد، و يا مانند نصارا به حكومت اسلام جزيه مىدهد، چه وجهى براى ترسرسول الله(ص)از يهود مىتوان جست؟و چه معنائى براى اينكه خداى تعالى اورا در اين ترس محق بداند و به وعده حمايت خود دلگرمش سازد مىتوان يافت؟!با آن همهمواقف خطرناك و موقعيتهاى وحشتزائى كه سابق بر اين داشت؟!
بنا بر اين هيچ شك و ترديدى نيست كه اين آيه در بين آيات قبل و بعد خود اجنبى وسياق آن با سياق آنها دو تا است، اين معنا كه روشن شد اينك به تجزيه و تحليل خود آيهمىپردازيم :
آيه شريفه از يك امر مهمى ـ كه يا عبارتست از مجموع دين و يا حكمى از احكام ـ آن
كشف مىكند.و آن امر هر چه هست امرى است كه رسول الله(ص)از تبليغ آنمىترسد، و در دل بنا دارد آن را تا يك روز مناسبى تاخير بيندازد، چه اگر ترس آن جناب وتاخيرش در بين نبود حاجتى به اين تهديد كه بفرمايد: "و ان لم تفعل فما بلغت رسالته"نبود، و لذا در آيات اول بعثت هم كه آن جناب را به تبليغ احكام تحريك مىكند تهديدى ديدهنمىشود.بلكه بر عكس لحن آنها خيلى ملايم است، مثلا در سوره"علق"مىفرمايد: "اقرءباسم ربك الذى خلق ..." (3) و در سوره"حم سجده"مىفرمايد: "فاستقيموا اليه و استغفروهو ويل للمشركين" (4) و در سوره"مدثر"مىفرمايد: "يا ايها المدثر قم فانذر" (5) و امثالاين آيات.
خطرى كه رسول الله(ص)از آن نگران بوده خطر جانى نبوده بلكه پيامبر(ص)از خطر اضمحلال دين بيمناك بوده است
گفتيم رسول الله(ص)خطرات محتملى در تبليغ اين حكم پيش بينىمىكند ليكن اين خطر خطر جانى براى شخص آن جناب نيست، زيرا آن جناب از اينكه جانشريف خود را در راه رضاى خدا قربان كند دريغ نداشت، آرى او أجل از اين است كه حتىبراى كوچكترين اوامر الهى از خون خود بخل ورزد، ترس او از جان خود مطلبى است كه سيرهخود آن جناب و مظاهر زندگى شريفش آنرا تكذيب مىكند، علاوه بر اين، خداى تعالى، خوددر كلام كريمش بر طهارت دامن انبياء از اين گونه ترسها شهادت داده و فرموده: "ما كانعلى النبى من حرج فيما فرض الله له سنة الله فى الذين خلوا من قبل و كان امر الله قدرامقدورا الذين يبلغون رسالات الله و يخشونه و لا يخشون احدا الا الله و كفى بالله حسيبا" (6) و در باره نظائر اين فريضه فرموده: "فلا تخافوهم و خافون ان كنتم مؤمنين" (7) و نيز عدهاى ازبندگان خود را به اين خصلت ستوده كه با اينكه دشمن آنان را تهديد كرده مع ذلك جز از خدا از
احدى باك ندارند و مىفرمايد: "الذين قال لهم الناس ان الناس قد جمعوا لكم فاخشوهمفزادهم ايمانا و قالوا حسبنا الله و نعم الوكيل" (8) و اين حرف هم از غلطهاى واضح است كه كسى(العياذ بالله)بگويد رسول خدا براى اينكه مبادا چشم زخمى به وى برسد انجام امر خدا رابه تعويق بيندازد، زيرا برگشت اين توهم و خيال لابد به اين است كه اگر رسول الله امر خدا راامروز انجام دهد او را خواهند كشت و در نتيجه كار خدا زمين خواهد ماند، و اين حرف خودغلط فاحشى است، زيرا به فرض اينكه رسول الله(ص)هم چشم زخمى مىديدخدا كارش زمين نمىماند، و با اينكه سبب ساز در عالم او است و با اينكه در قرآن كريم ازرسول الله(ص)سلب استقلال در تاثير را كرده و فرموده: "ليس لك من الامرشىء"آيا از پيش بردن كار خود به وسائل مختلف ديگر عاجز است؟!پس نمىشود خطرمحتمل، خطر جانى رسول الله باشد و ليكن ممكن است آن خطر را خطر اضمحلال و از بين رفتندين دانست، به اين بيان كه بيم آن مىرفت اگر آن جناب عمل تبليغ آن پيغام را در غير موقعانجام دهد او را متهم سازند، و هو و جنجال راه بيندازد و در نتيجه دين خدا و دعوت او فاسد وبى نتيجه شود، و اين گونه اجتهادات و مصلحتانديشىها براى آن جناب جايز بوده است واسم اين مصلحت انديشى را نبايد ترس از جان گذاشت.
اين احتمال كه آيه در اوايل بعثت نازل شده و مراد از: "ما انزل"مجموع دين باشد مردود است
از اينجا معلوم مىشود احتمال اينكه آيه در اوايل بعثت نازل شده همانطور كه بعضى ازمفسرين اين احتمال را دادهاند (9) احتمال صحيحى نيست، براى اينكه اين احتمال با جمله"والله يعصمك من الناس"سازگار نيست .زيرا در اول بعثت هنوز دين تبليغ نشده تا در تبليغ اينامر مهم بيم از بين رفتن دين و هدر رفتن زحمات پيامبر وجود داشته باشد، لابد همان خطر جانىو در نتيجه زمين ماندن كار خداست كه آنهم گفتيم احتمال غلطى است، علاوه بر اين اگر مراداز"ما انزل اليك من ربك"اصل دين يا اصل و فرع آن باشد آيه لغو و برگشت معناى آن بهجمله معروف"آنچه در جوى مىرود آب است"خواهد بود.زيرا معناى آيه اين مىشود: هاناى رسول!ابلاغ كن دين را زيرا اگر ابلاغ نكنى دين را ابلاغ نكردهاى دين را، بعضىهاگفتهاند ممكن است به همين احتمال سر و صورتى داد و گفت مراد از جمله: "ما انزل"همان
دين باشد چيزى كه هست آيه از قبيل گفتار ابى النجم باشد كه گفته: "انا ابو النجم و شعرىشعرى ـ منم ابو النجم و شعر من همان شعر من است"كه در بلاغت و فوق العادگى معروفاست.
و بنا بر اين معناى آيه مذكور چنين خواهد شد: اگر رسالت را ابلاغ نكنى دچاراين شفاعت خواهى شد كه در تبليغ و سرعت عمل در انجام امر خداوند سبحان با آن همهتاكيدى كه همراه داشت اهمال و كوتاهى كردهاى، كما اينكه شعر ابى النجم هم اين معنا راداشت كه: شعر من همان شعرى است كه به بلاغت و برترى شناخته شده است.همين معنا راداشت (10) .ليكن اين توجيه هم صحيح نيست، زيرا اين نكتهاى كه در كلام ابو النجم است درجائى مستحسن است كه مقام اطلاق و تقييد و عام و خاص و نظائر آن باشد، به اين معنا كه درجائى كه شنونده خيال كرده يكى از افراد عام يا مطلق يا يك فرد در برههاى از برهههاى زماناز تحت عموم افراد يا عموم زمانها بيرون شده گوينده براى رفع اين توهم مىگويد: اين فردكما فى السابق در تحت عموم باقى است، مثلا معناى شعر ابى النجم اين است كه خيال نشودقدرت و قريحه شعرى من فرسوده و از دست رفته و در نتيجه اشعار امروزم غير اشعار برجسته سابقاست، نه، اشعار امروزم واجد همه محاسنى است كه اشعار سابقم بود.
و اما در آيه مورد بحث جاى بكار بردن اين نكته نيست، براى اينكه اگر مراد از رسالتمجموع دين و يا اصول دين باشد و نزول آيه هم در اوايل بعثت باشد كما اينكه فرض هميناست، ديگر دو چيز در بين نيست، تا گفته شود اگر اين رسالت را تبليغ نكنى رسالت را تبليغنكردهاى، زيرا فرض شد يك رسالت است نسبت به سر تا پاى دين، پس معلوم شد كه سياق آيهمورد بحث سياقى نيست كه بشود آنرا از آيات نازله اول بعثت شمرد، و مراد از"ما انزل"را هممجموع و يا اصل دين دانست.
و همچنين روشن شد كه نه تنها نمىشود مقصود از"ما انزل"را مجموع دين در اوايلبعثت دانست، بلكه در هيچ زمانى به اين معنا نمىتوان گرفت، زيرا اشكال از جهت لغو بودنجمله"ان لم تفعل"بود و اين اشكال منحصر به يك زمان نيست.علاوه بر اينكه اگر مراد ازرسالت، مجموع و يا اصول دين بود، ممكن نبود تاريخ نزول آيه جز اول بعثت باشد، تازه محذورخوف رسول الله(ص)هم در دين بجاى خود باقى است.
پس از همه اين وجوه بخوبى استفاده شد كه آن چيزى را كه بتازگى به رسول الله(ص)نازل شده و فشار و تاكيد همراه دارد، به هيچ تقدير و فرضى نمىتوان آنراعبارت از اصل دين و يا مجموع آن گرفت، ناگزير بايد آنرا به معناى بعضى از دين و حكمى ازاحكام آن دانست، و آيه را بدين صورت معنا كرد: اين حكمى كه از ناحيه پروردگارت بتو نازلشده تبليغ كن، كه اگر اين يكى را تبليغ نكنى مثل اينست كه از تبليغ مجموع دين كوتاهىكرده باشى، و لازمه اين معنا اينست كه مقصود از"ما انزل"آن حكم تازه و مقصود از"رسالت"مجموع دين باشد، و گرنه دچار همان محذور سابق خواهيم شد كه عبارت بود از لغوبودن آيه نظير جمله: آنچه در جوى ميرود آبست، زيرا همانطورى كه گفتيم اگر مراد از كلمه"رسالته"همين رسالت مخصوصى باشد كه تازه نازل شده است معناى آيه اين مىشود: اينرسالت تازه را تبليغ كن كه اگر آنرا تبليغ نكنى آنرا تبليغ نكردهاى، و معلوم است كه اينكلامى است لغو و از ساحت مقدس خداى حكيم دور، پس مراد اين است كه اين حكم راتبليغ كن و گرنه اصل دين و يا مجموع آنرا تبليغ نكردهاى، و اين يك معناى صحيح و معقولىاست كه شعر ابو النجم هم در مقام افاده همانست.
اين چه تكليفى است كه لازمه ابلاغ نكردن آن(به تنهائى)عدم ابلاغ اصل دين و مجموع آن مىباشد؟در اينجا اين سؤال پيش مىآيد كه اين چه تكليفى است كه لازمه تبليغ نكردن آن بهتنهائى اين است كه اصل دين و مجموع آن تبليغ نشده باشد؟و ممكن است كسى هم در پاسخبگويد : اين بدان جهت است كه اصولا احكام دين همه به هم پيوسته و مربوطند و بين آنهاكمال ارتباط و بستگى بر قرار است، بطورى كه اگر در يكى از آنها اخلال شود در همه اخلالشده است، مخصوصا اگر اين اخلال، در تبليغ آن فرض شود، براى اينكه ارتباط بين احكام درناحيه تبليغ شديدتر و كاملتر از ناحيه عمل است، ليكن جواب آن سؤال اين نيست، و اينجواب با اينكه در جاى خود حرف صحيحى است، ليكن با ظاهر جملهاى كه در ذيل آيه موردبحث است يعنى جمله : "و الله يعصمك من الناس ان الله لا يهدى القوالكافرين"سازگارنيست، زيرا از اين جمله استفاده مىشود كه مخالفين اين حكم از مسلمانها نبوده و مخالفتشانهم مخالفت علمى نبوده است، بلكه كسانى با اين حكم مخالفت كرده و يا خواهند كرد كه ياكافر باشند و يا از دين بيزارى جسته و مخالفتشان هم مخالفت اساسى است، كسانيكه با تمام وسايل براى ابطال و بى اثر گذاردن اين حكم خواهند كوشيد، و لذا خداوند وعده مىدهد كهرسول خود را به زعم آنها يارى نموده و فعاليتهاى آنها را خنثى خواهد كرد، و در كارشان وبسوى هدفشان هدايت نخواهد نمود.
علاوه بر اين، اين مخالفت را نمىتوان مخالفت عملى دانست، براى اينكه احكام اسلام همه در يك درجه از اهميت نيستند، مثلا بعضى از واجبات دين از كمال مصلحت به مثابه عمود ديناند، و بعضى به اين درجه نيستند، مانند دعا در وقت ديدن هلال، كما اينكه درمحرمات هم اين تفاوت ديده مىشود، و همه در يك مرتبه از مفسده نيستند.مثلا يكى زناىمحصنه است و يكى نگاه بنامحرم، و اين هر دو حرام است ليكن آن كجا و اين كجا، پسنمىتوان گفت اگر كسى مثلا دعاى در وقت ديدن ماه نو را نخواند(و لو همه عبادتهاى واجبه راانجام داده باشد)و يا به نامحرم نگاه كند(و لو از تمامى محرمات ديگر پرهيز كرده باشد)
هيچيك از احكام اسلام را امتثال نكرده.بنا بر اين ترس رسول الله را نمىتوان توجيه كرد، زيرامخالفت يك يك احكام چيزى نيست كه رسول الله(ص)از آن بترسد، و خداوندهم او را به نگهدارى از شر آن مخالفتها وعده دهد، بنا بر اين جاى ترديد نيست كه اين حكمحكمى است كه حائز كمال اهميت است بحدى كه جا دارد رسول الله(ص)ازمخالفت مردم با آن انديشناك باشد و خداوند هم با وعده خود وى را دلگرم و مطمئن سازد،حكمى است كه در اهميت به درجهايست كه تبليغ نشدنش تبليغ نشدن همه احكام دين است،و اهمال در آن اهمال در همه آنها است، حكمى است كه دين با نبود آن جسدى است بدونروح كه نه دوامى دارد و نه حس و حركت و خاصيتى .
اين تكليف تكليفى بوده حائز كمال اهميت و رسول الله(ص)در ابلاغ آن از ناحيه مسلمين انديشناك بوده است نه از ناحيه كفار و مشركين
و اين مطلب بخوبى از آيه استفاده مىشود، و آيه كشف مىكند آن حكم، حكمىاست كه مايه تماميت دين و استقرار آنست، حكمى است كه انتظار مىرود مردم عليه آن قيامكنند، و در نتيجه ورق را برگردانيده و آنچه را كه رسول الله(ص)از بنيان دين بناكرده منهدم و متلاشى سازند، و نيز كشف مىكند از اينكه رسول الله(ص)هم اينمعنا را تفرس مىكرده و از آن انديشناك بوده، و لذا در انتظار فرصتى مناسب و محيطى آرام،امروز و فردا مىكرده كه بتواند مطلب را به عموم مسلمين ابلاغ كند و مسلمين هم آنرا بپذيرند.
و در چنين موقعى اين آيه نازل شده است، و دستور فورى و أكيد به تبليغ آن حكم داده است .
و بايد دانست كه اين انتظار از ناحيه مشركين و بتپرستان عرب و ساير كفار نمىرفته،بلكه از ناحيه مسلمين بوده زيرا دگرگون ساختن اوضاع و خنثى كردن زحمات رسول خدا(ص)وقتى از ناحيه كفار متصور است كه دعوت اسلامى منتشر نشده باشد، اماپس از انتشار اگر انقلابى فرض شود جز بدست مسلمين تصور ندارد، و كارشكنىها و صحنهسازيهائى كه از طرف كفار تصور دارد همان افتراآتى است كه قرآن كريم از اول بعثت تاكنوناز آنان نقل كرده، كه گاهى ديوانهاش خوانده مىگفتند: "معلم مجنون" (11) و گاهى
مىگفتند يادش مىدهند: "انما يعلمه بشر" (12) و گاه شاعرش ناميده و مىگفتند: "شاعرنتربص به ريب المنون" (13) و گاه ساحرش دانسته و مىگفتند: "ساحر او مجنون" (14) ، "انتتبعون الا رجلا مسحورا" (15) و يا قرآنش را از حرفهاى كهنه و قديمى خوانده و مىگفتند: "انهذا الا سحر يؤثر" (16) ، "اساطير الاولين اكتتبها فهى تملى عليه بكرة و اصيلا" (17) ، "انامشوا و اصبروا على الهتكم ان هذا لشىء يراد" (18) ، و امثال اينها از مزخرفاتى كه در باره آنجناب گفتند و باعث وهن و سستى اركان دين هم نشد، براى اينكه جواب همه اين افتراآتيك كلمه است، و آن اينست كه از اين حرفها بر مىآيد صاحبان اين افتراآت نسبت به ديناسلام متزلزلند، و هنوز حق بر ايشان روشن نشده و در باره اسلام و حقانيت آن استقامتى كسبنكردهاند.
اين افتراآت و تهمتها مختص به اسلام و پيغمبر عزيزش نبوده، تا رسول خدا از تفرس وبو بردن وقوع آن مضطرب شود، چه ساير انبياء و مرسلين(ع)هم در اين گونه ابتلاآت ورو برو شدن با اين گونه گرفتاريها از ناحيه امت خود با آنجناب شريك بودهاند، كما اينكهخداى متعال در قرآن كريم اينگونه گرفتاريها را نسبت به حضرت نوح و انبياى بعد از نوح(ع)سراغ ميدهد، پس خطر محتمل را نمىتوان از قبيل گرفتاريها و افتراآت كفار دراوايل بعثت دانست، بلكه خطرى اگر بوده(و مسلما هم بوده)امرى بوده كه از جهت كيفيت وزمان با آن گرفتاريها منطبق نمىشود، و وقوعش جز در بعد از هجرت و پاى گرفتن دين درمجتمع اسلامى تصور ندارد .
آرى مجتمع آنروز مسلمين طورى بوده كه ميتوان آنرا به يك معجون تشبيه كرد، چه
جامعه آنروز مسلمين مخلوط بوده از يك عده مردان صالح و مسلمانان حقيقى و يك عده قابلملاحظه از منافقين كه بظاهر در سلك مسلمين درآمده بودند، و يك عده هم از مردمان بيمار دلو ساده لوح كه هر حرفى را از هر كسى باور مىكردند و قرآن كريم هم بر اين چند جور مردمآنروز اشاره صريح دارد، و به شهادت آيات زيادى از قرآن كه تفسير آن در مجلدات قبلى اينكتاب گذشت، ايشان در عين اينكه به ظاهر و يا واقعا ايمان آورده بودند رفتارشان با رسول الله (ص)رفتار رعيت با شاه بوده، و همچنين احكام دينى را هم به نظر قانونى ازقوانين ملى و قومى مىنگريستهاند، بنا بر اين ممكن بوده كه تبليغ بعضى از احكام، مردم را بهاين توهم گرفتار كند(العياذ بالله)كه رسول الله(ص)اين حكم را از پيش خود وبه نفع خود تشريع كرده، و خلاصه از تشريع اين حكم سودى عايد آن جناب مىشود، اين توهمباعث اين مىشود كه مردم به اين فكر بيفتند كه راستى نكند اين شخص پادشاهى باشد كهبراى موفقيت خود خويشتن را پيامبر قلمداد كرده، و اين احكام هم كه به اسم دين مقرر نمودههمان قوانينى باشد كه در هر مملكت و حكومتى به انحاى مختلف اجراء مىگردد.
علت نگرانى رسول الله(ص)از ابلاغ آنچه بدان مامور شده است
و پر واضح است كه اگر چنين توهم و شبهه در بين مردم پاى گيرد و در دلهايشان جاگيرشود تا چه اندازه در فساد و از بين بردن دين تاثير دارد، و هيچ نيرو و هيچ فكر و تدبيرىنمىتواند آن اثر سوء را متوجه سازد، پس غير اين نيست كه اين حكمى كه در آيه مورد بحثرسول الله (ص)مامور به تبليغ آن شده حكمى است كه تبليغ آن مردم را به اينتوهم مىاندازد كه رسول خدا اين مطلب را از پيش خود مىگويد، و مصلحت عموم و نفع شاندر آن رعايت نشده است، نظير داستان زيد و تعدد زوجات رسول و اختصاص خمس غنيمت بهرسول الله(ص)و امثال اين احكام اختصاصى، با اين تفاوت كه ساير احكاماختصاصى چون مساسى با عامه مسلمين ندارد يعنى نفعى از آنها سلب نمىكند و ضررى بهآنها نمىرساند از اين جهت طبعا باعث ايجاد آن شبهه در دلها نمىشود.
مثلا داستان ازدواج رسول خداى(ص)با همسر زيد ـ پسر خوانده خود تنها حكمى مخصوص به خود آن جناب نبوده، گر چه ممكن است توهم شود كه اين هم بمنظورانتفاع شخص رسول الله(ص)تشريع شده است، ليكن چون اين حكم عمومىاعلام شده است و عموم مسلمين مىتوانند با زن پسر خواندههاى خود ازدواج كنند، از اين روخيلى به ذوق نمىزند، و در داستان ازدواج بيش از چهار همسر دائمى، گر چه حكمى استمخصوص به رسول الله(ص)ليكن باز هم باعث تقويت آن شبهه در دلهانمىگردد، زيرا بفرض اينكه(العياذ بالله)رسول الله(ص)اين حكم را از روى
هواى نفسانى و بدون دستور خداوند مقرر كرده باشد چون هيچ مانعى براى آن جناب بنظرنمىرسد كه اين حكم را توسعه دهد و هيچ فرضى تصور نمىرود كه از اين توسعه مضايقه نمايد،از اين رو باز هم به ذوقها نمىزند، مخصوصا رسول اللهى كه سيره و رفتارش در ايثار بنفسبر مسلمان و كافر معلوم و معروف است، رسول اللهى كه مردم را در آنچه خداوند از مال وچيزهاى ديگر روزى فرموده بر خود مقدم مىدارد، چگونه ممكن است مردم را محدود و محكومكند به اينكه بيش از چهار همسر دائمى اختيار نكنند و ليكن خود تا 9 نفر اختيار كند؟!پسجاى هيچ ترديدى نيست كه اجراى اين حكم نسبت به خصوص خود از ناحيه خداوند بوده نه ازروى هوا.
آن امر مهم و خطيرى كه پيامبر(ص)مامور به ابلاغ آن شده است"ولايت"و جانشينى امير المؤمنين (ع)است
از اينجا و از همه آنچه تاكنون گفته شد بخوبى استفاده مىشود كه در آيه شريفهرسول الله (ص)مامور به تبليغ حكمى شده كه تبليغ و اجراى آن مردم را به اينشبهه دچار مىكند كه نكند رسول الله(ص)اين حرف را بنفع خود مىزند، چونجاى چنين توهمى بوده كه رسول الله (ص)از اظهار آن انديشناك بوده، از همينجهت بوده كه خداوند امر أكيد فرمود كه بدون هيچ ترسى آنرا تبليغ كند، و او را وعده داد كهاگر مخالفين در صدد مخالفت بر آيند آنها را هدايت نكند، و اين مطلب رواياتى را كه هم ازطرق عامه و هم از طرق اماميه وارد شده است تاييد مىكند، چون مضمون آن روايات اينست كهآيه شريفه در باره ولايت على(ع)نازل شده، و خداوند رسول الله(ص)
را مامور به تبليغ آن نموده، و آن جناب از اين عمل بيمناك بوده كه مبادا مردم خيال كنند وىاز پيش خود پسر عم خود را جانشين خود قرار داده است، و به همين ملاحظه انجام آن امر را بهانتظار موقع مناسب تاخير انداخت تا اينكه اين آيه نازل شد، ناچار در غدير خم آنرا عملى كرد ودر آنجا فرمود: "من كنت مولاه فهذا على مولاه"يعنى هر كه من مولاى اويم، اين ـ على بنابيطالب ـ نيز مولاى اوست. (19) اما"ولايت": بايد دانست همانطورى كه در زمان رسول الله امور امت و رتق و فتق آنبدست آن جناب اداره مىشده بطور مسلم و بدون هيچ ابهامى پس از در گذشت وى نيز شخصىلازم است كه اين امر مهم را عهدهدار باشد، و قطعا هيچ عاقلى بخود اجازه نمىدهد كه توهمكند دينى چنين وسيع و عالمگير، دينى كه از طرف خداى جهان، جهانى و ابدى اعلام ومعرفى شده است، دينى كه وسعت معارفش جميع مسائل اعتقادى و همه اصول اخلاقى و
احكام فرعى را كه تمامى قوانين مربوط به حركات و سكنات فردى و اجتماعى انسانى رامتضمن است بر خلاف ساير قوانين و استثنا احتياج به حافظ و كسى كه آنطور كه شايد و بايدآنرا نگهدارى كند ندارد، و يا توهم كند كه مجتمع اسلامى استثناء و بر خلاف همه مجتمعاتانسانى بىنياز از والى و حاكمى است كه امور آنرا تدبير و اداره نمايد، كيست كه چنينتوهمى بكند؟!و اگر كرد جواب كسى را كه از سيره رسول الله(ص)بپرسد چهمىگويد؟!زيرا رسول الله (ص)سيرهاش بر اين بود كه هر وقت به عزم جنگ ازشهر بيرون مىرفتند كسى را به جانشينى خود و به منظور اداره امور اجتماعى مسلمين جاى خودمىگذاشتند، كما اينكه على بن ابيطالب (ع)را در جنگ تبوك جانشين خود درمدينه قرار دادند، على(ع)هم كه عشق مفرطى به شهادت در راه خدا داشت عرضكرد: آيا مرا خليفه و جانشين خود در مدينه قرار مىدهى؟با اينكه در شهر جز زنان و كودكانكسى باقى نمانده؟!پيامبر فرمود: آيا راضى نيستى كه نسبت تو، به من نسبت هارون باشد بهموسى، با اين تفاوت كه بعد از موسى(ع)پيغمبرانى آمدند و پس از من پيغمبرىنخواهد آمد؟!.
و همچنين آن حضرت در ساير شهرهائى كه آنروز بدست مسلمين فتح شده بود مانندمكه و طائف و يمن و امثال آنها جانشينان و حكامى نصب مىفرمود، و نيز بر لشكرها چهكوچك و چه بزرگ كه باطراف مىفرستادند امرا و پرچمدارانى مىگماردند، اين بوده استرفتار رسول الله (ص)در ايام حيات خود، و چون فرقى بين آنزمان و زمان پس ازرحلت آنجناب نيست، از اين رو بايد براى زمان غيبت خود هم فكرى بكند، و شخصى را براىاداره امور امت تعيين بفرمايد، بلكه احتياج مردم به والى در زمان غيبت آن جناب بيشتر است اززمان حضورش، و با اين حال چگونه مىتوان تصور كرد كه آن جناب براى آنروز مردم هيچفكرى نكرده است؟!.
"يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليك من ربك"
نكاتى كه در آيه شريفه: "يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليك من ربك"مىباشد
چند نكته در اين آيه شريفه هست كه به يك يك آنها اشاره مىكنيم:
يكى اينكه در اين آيه رسول الله(ص)با اينكه داراى القاب زيادىاست بعنوان رسالت مورد خطاب قرار گرفته، و اين از اين جهت است كه در اين آيه گفتگو ازتبليغ است، و مناسبترين القاب و عناوين آن جناب در اين مقام همان عنوان رسالت است،براى اينكه بكار رفتن اين لقب خود اشارهاى است به علت حكم، يعنى وجوب تبليغى كه بوسيلههمين آيه به رسول الله (ص)گوشزد شده است، و مىفهماند كه رسول، جز انجام
رسالت و رسانيدن پيام كارى ندارد، و كسى كه زير بار رسالت رفته البته به لوازم آن كه همانتبليغ و رسانيدن است قيام مىكند.
دوم اينكه در اين آيه از خود آن مطلبى كه بايد تبليغ شود اسم نبرده، تا هم به عظمت آناشاره كرده باشد و هم به آن چيزى كه لقب رسالت به آن اشاره داشت، اشاره كند، يعنىبفهماند كه اين مطلب امرى است كه رسول الله(ص)در آن هيچ گونه اختيارىندارد، بنا بر اين، در آيه شريفه دو برهان بر سلب اختيار از رسول الله(ص)در تبليغكردن و يا تاخير در تبليغ اقامه شده است، يكى تعبير از آن جناب به رسول، و يكى هم نگفتناصل مطلب، و در عين اينكه دو برهان است دو عذر قاطع هم هست براى رسول الله(ص)در جرأتش بر اظهار مطلب و علنى كردن آن براى عموم، و در عين حالتصديق فراست رسول الله(ص)هم هست، يعنى مىفهماند كه رسول الله(ص)درست تفرس كرده و در احساس خطر مصيب بوده است، و نيز مىرساند كهاين مطلب از مسائلى است كه تا رسول الله(ص)زنده است بايد به زبان مباركخودش به مردم ابلاغ شود و كسى در ايفاى اين وظيفه جاى خود آن جناب را نمىگيرد.
جمله"و ان لم تفعل فيما بلغت رسالته"گر چه صورت تهديدى دارد ولى در حقيقت مبين اهميت موضوع است
"و ان لم تفعل فما بلغت رسالته"همانطورى كه سابقا هم اشاره كرديم مراد از"رسالت"و يا به قرائتهاى ديگر"رسالات"مجموع وظايفى است كه رسول الله(ص)بدوش گرفته بود، و نيز سابقاگفتيم كه از لحن آيه اهميت و عظمت اين حكمى كه به آن اشاره كرده استفاده مىشود، وفهميده مىشود كه حكم مذكور حكمى است كه اگر تبليغ نشود مثل اينست كه هيچ چيز ازرسالتى را كه بعهده گرفته است تبليغ نكرده باشد، بنا بر اين مىتوان گفت گر چه كلام صورتتهديد دارد ليكن در حقيقت در صدد بيان اهميت مطلب است، و مىخواهد بفهماند مطلباينقدر مهم است كه اگر در حق آن كوتاهى شود حق چيزى از اجزاى دين رعايت و ادا نشدهاست.
پس جمله"و ان لم تفعل فما بلغت"جمله شرطيهايست كه ريخت و سياقش براىبيان اهميت و تاثير بود و نبود شرط است، و اينكه بود و نبود جزا هم متفرع بر بود و نبود شرطاست، و در حقيقت اين جمله شرطيه كه صورتا شرطيه است، در واقع شرطيه نيست، زيرا جملهشرطيه در محاورات مردم معمولا وقتى بكار مىرود كه تحقق جزا مجهول باشد به جهت جهلبتحقق شرط، و چون در جمله شرطيه مورد بحث يعنى"ان لم تفعل فما بلغت"نمىتوان بهخداى تعالى نسبت جهل داد از اين رو اگر هم مىبينيم جمله بصورت شرطيه بيان شده است
مىدانيم كه در حقيقت شرطيه نيست، علاوه بر اينكه ساحت مقدس رسول الله(ص)منزه است از اينكه خداى تعالى و لو بصورت شرطيه و"اگر"نسبت مخالفتو نافرمانى و ترك تبليغ به او بدهد، با اينكه خودش در مدح او فرموده: "الله اعلم حيثيجعل رسالته ـ يعنى خداوند داناتر است كه رسالت خود را در كجا و به چه شخصى محولكند"، پس جمله"و ان لم تفعل فما بلغت ..."درست است كه بظاهر تهديد را مىرساندليكن در واقع اعلام اهميت اين حكم است به آن جناب و به ساير مردم و اينكه رسول الله درتبليغ آن هيچ جرمى و گناهى ندارد، و مردم حق هيچگونه اعتراض به او ندارند.
معناى عصمت در جمله: "و الله يعصمك من الناس"
"و الله يعصمك من الناس ان الله لا يهدى القوم الكافرين"راغب گفته است: "عصم"(بفتح عين و سكون صاد)به معناى امساك است، واعتصام به معناى آن حالتى است از انسان كه در طلب حافظى كه او را حفظ كند از خود نشانمىدهد.راغب همچنين در معناى اين كلمه بسط كلام مىدهد تا آنجا كه مىگويد:
"عصام"(بكسر عين)چيزى است كه بوسيله آن چيزى بسته و حفظ مىشود و عصمتى كه درانبيا است به معناى نگهدارى ايشانست از معصيت، و خداوند ايشان را با وسايل گوناگونىحفظ مىكند : يكى با صفاى دل و پاكى گوهرى است كه خداى تعالى ايشان را به آن كرامتاختصاص داده است و يكى ديگر با نعمت فضائل جسمانى و نفسانى است كه به آنان ارزانىداشته و ديگر با نصرت و تثبيت قدمهاى آنها است، و نيز سكينت و اطمينان خاطر و نگهدارىدلهايشان و توفيقاتشان است، كما اينكه خداى تعالى فرموده: "و الله يعصمك من الناس".
و عصمت چيزى است نظير دستبند كه زنان در دست مىاندازند، و از دست، آنموضعى را كه عصمت(دست بند)بر آن قرار مىگيرد معصم گويند، و بعضى به سفيدى مچدست با پاى چارپايان از نظر شباهتش به دست بند عصمت گفتهاند، نظير اينكه چارپائى راكه يك پايش سفيد باشد به چارپائى كه يك پايش بسته باشد تشبيه كرده و محجل مىگويندو بر همين قياس گفته مىشود : "غراب اعصم ـ كلاغ قلاده دار" (20) .
و اما معنائى را كه راغب براى عصمت انبيا(ع)كرد، گر چه معناىصحيحى است ليكن مثال زدنش به آيه مورد بحث درست نيست، براى اينكه آيه مورد بحثمربوط به عصمت انبيا نيست، وى خوب بود براى عصمت انبيا به آيات ديگرى مثل مىزد نه بهآيه مورد بحث، و آن معنائى كه براى عصمت انبيا كرده است اگر بخواهيم با آيات قرآنى تطبيق
كنيم با آيه"و ما يضرونك من شىء و انزل الله عليك الكتاب و الحكمة و علمك ما لم تكنتعلم و كان فضل الله عليك عظيما" (21) بهتر تطبيق مىشود.
و اما عصمت در آيه مورد بحث ظاهرش اينست كه به معناى نگهدارى و حفاظت از شرمردم باشد، شرى كه انتظار مىرفته متوجه نفس شريف رسول الله(ص)شده و يامانع مقاصد و هدفهاى مقدس دينيش و يا موفقيت در تبليغش و يا به نتيجه رسيدن زحماتش وسخن كوتاه آنچه مناسب ساحت مقدس اوست بشود، و اين ربطى به مساله عصمت انبيا ندارد.
و بهر حال از موارد استعمال اين كلمه بدست مىآيد كه اين كلمه به معناى گرفتن ونگهدارى است، بنا بر اين استعمالش در معنى حفظ از قبيل استعاره لازم است براى ملزوم، چهلازمه حفظ گرفتن است، و اينكه عصمت از شر مردم را معلق گذاشت، و بيان نفرمود كه آن شرچه شريست و مربوط به چه شانى از شؤون مردم است؟آيا از قبيل كشتن و مسموم كردن وغافلگير ساختن است؟يا مقصود آزارهاى روحى از قبيل دشنام و افترا است؟يا از قبيلكارشكنى و بكار بردن مكر و خدعه است؟و سخن كوتاه از بيان نوع شكنجه و آزار مردم سكوتكرد تا افاده عموم كند، و همه انواع آزارها را شامل شود، و ليكن از همه بيشتر همان كارشكنىها و اقداماتى كه باعث سقوط دين و كاهيدن رونق و نفوذ آن است به ذهن مىرسد.
مفهومى كه كلمه"ناس"متضمن آنست و مراد از"ناس"در: "و الله يعصمك من الناس"
"الناس"به معناى نوع انسان است نه انسان خاص، جامعى است كه در صدق آن نهخصوصيات تكوينى از قبيل نر و مادگى دخالت دارد، و نه امتيازات غير تكوينى، مانند داشتنعلم و فضل و مال و نداشتن آنها، و از همين جهت كه به همه افراد اين جنس صادق استبيشتر در جماعت استعمال مىشود و كمتر ديده شده است كه به يك فرد"ناس"گفته شود ونيز از جهت اينكه اين كلمه متضمن معناى انسانيت است، چه بسا دلالت بر مدح كند، البتهاين دلالت در مواردى است كه در آن فضيلت به معناى انسانيت ملاحظه شده باشد، مانند اينآيه: "اذا قيل لهم آمنوا كما آمن الناس" (22) كه در اين آيه ناس ممدوح است، و مراد از آنكسانىاند كه در آنها انسانيت كه ملاك درك حق و تميز آن از باطل است وجود داشته باشد،پس معناى آيه اين مىشود: وقتى به آنها گفته مىشود ايمان آريد همانطورى كه مردم كامل
ايمان آوردند، و چه بسا بر عكس دلالت بر نكوهش كند، يعنى در پارهاى از موارد خست و پستىافرادى را برساند، و اين در جائى است كه گفتگو از امرى باشد كه محتاج به لحاظ پارهاى ازفضائل انسانيت زائد بر آنچه در صدق اسم انسان لازم است باشد، مانند اين آيه: "و لكناكثر الناس لا يعلمون" (23) چون بيشتر مردم فضائلى زائد بر اصل معناى انسانيت ندارند، و نيزمانند اينكه به كسى بگوئى : خيلى به وعدههاى مردم اعتماد مكن و خيلى به جمعيت آنها غرهمباش، و غرضت از اين گفتار اين باشد كه وعده كسانى قابل اعتماد و جمعيتشان مايه پشتگرمى است كه از فضلا و دارندگان ملكه وفا و ثبات عزم باشند، نه هر دو پائى كه كلمه انسانبر او صادق باشد، گاهى هم نه بر مدح دلالت دارد و نه بر ذم، و اين در جائى است كه گفتگودر چيزى باشد كه در آن تنها جنس انسانى بدون ملاحظه چيز ديگرى دخيل باشد، مانند اينآيه: "يا ايها الناس انا خلقناكم من ذكر و انثى و جعلناكم شعوبا و قبائل لتعارفوا اناكرمكم عند الله اتقيكم" (24) .
زيرا در اين آيه شريفه گفتگو از جنس انسانى است نه از انسان فاضل و يا ناقص، وبعيد نيست كه در آيه مورد بحث هم به همين معنا باشد، يعنى مراد از ناس سواد مسلمين باشد،سوادى كه همه رقم اشخاص از مؤمن و منافق و بيمار دل بطور غير متمايز و آميخته با هم در آنوجود دارند، بنا بر اين اگر كسى از چنين سوادى بيمناك باشد از همه اشخاص آن بيمناكخواهد بود، و چه بسا جمله"ان الله لا يهدى القوم الكافرين"هم اين آميختگى و عموميت وبى نشانى را برساند، زيرا معلوم مىشود كسانى از كفار بى نام و نشان در لباس مسلمين و در بينآنها بودهاند، و اين هيچ بعيد نيست، زيرا سابقا هم گفتيم كه آيه مورد بحث بعد از هجرت و درايامى نازل شده است كه اسلام شوكتى بخود گرفته و جمعيت انبوهى به آن گرويده بودند، ومعلوم است كه در چنين ايامى صرفنظر از اينكه مسلمانان واقعى انگشت شمار بودند، سوادمسلمين سواد عظيمى بوده و ممكن بوده است كسانى از كفار خود را در بين آنها و بعنوانمسلمان جا بزنند، و عمليات خصمانه و كارشكنىهاى خود را بسهولت انجام دهند، و لذامىبينيم خداوند در مقام تعليل جمله"و الله يعصمك من الناس"مىفرمايد: "ان الله لا يهدىالقوم الكافرين "، چون بعد از اينكه وعده حفاظت به رسول خود مىدهد، مخالفين را كفار
مىخواند.
دو توضيح لازم در باره معناى جمله: "و الله يعصمك من الناس"و جمله: "ان الله لا يهدى القوم الكافرين"
در اينجا اين سؤال پيش مىآيد: همانطورى كه از آيه مورد بحث استفاده مىشودخداوند رسول خود را از شر كفار حفظ فرمود؟و اگر چنين است پس آن همه آزار و محنتها كهاز كفار و از امت خود ديد چه بود؟!و آيا اين آيه با ساير آيات قرآنى كه صريحاند در اينكهرسول الله(ص)در راه تبليغ دين محنتهاى طاقتفرسائى ديده منافات ندارد؟!وآيا جز اين است كه رسول خدا خودش فرمود: هرگز هيچ پيغمبرى به مقدار و مانند آزارهائى كهمن ديدم نديده و همچنين اين سؤال پيش مىآيد كه اين آيه مىفرمايد: خداوند كفار را هدايتنمىكند، آيا اين جمله منافى سراپاى قرآن و مخالف صريح عقل نيست؟!خداوندى كه خودتمامى وسايل هدايت را كه يكى از آنها فرستادن انبيا و كتابهاى آسمانى است فراهم فرموده،آيا معقول است همين خداى مهربان از طرفى به انبياى خود اصرار بورزد كه بندگان مرا بهخدايشان آشنا كنيد و از طرفى خودش بفرمايد: خداوند كفار را هدايت نمىكند مگر اينكهحجت خالص بر آنها تمام شود؟!و آيا جز اين است كه ما به چشم خود مىبينيم كه خداوندكفار را يكى پس از ديگرى هدايت مىكند؟!.
جواب سؤال اولى اينست كه خداى تعالى كه فرموده"ان الله لا يهدى القومالكافرين"در حقيقت جمله"و الله يعصمك من الناس"را توضيح داده، به اين معنا كه درسعه اطلاق آن تصرف كرده و اطلاق آن را كه شامل تمامى انواع محنتها، چه آنهائى كهممكن بود در مقابل تبليغ اين حكم ببيند و چه غير آن بود تقييد كرده است به آزارهائى كه درخصوص اين حكم و قبل از موفقيت به اجراى آن ممكن بود از دشمنان برسد، حالا يا به اين بودهكه آن جناب را در حين تبليغ اين حكم بقتل برسانند، و يا بر او شوريده و اوضاع را دگرگونسازند، و يا او را به باد تهمتهائى كه باعث ارتداد مردم است گرفته و يا حيلهاى بكار برند كهاين حكم را قبل از اينكه به مرحله عمل برسد خفه كرده و در گور كنند، و ليكن خداى تعالىكلمه حق و دين مبين خود را بر هر چه بخواهد و هر كجا و هر وقت و هر كس كه بخواهد اقامه واظهار مىنمايد، كما اينكه در كلام عزيز خود فرموده: "ان يشا يذهبكم ايها الناس و ياتباخرين و كان الله على ذلك قديرا" (25) .
و اما جواب از سؤال دوم: بايد دانست كه مقصود از كفر در اينجا، كفر به خصوص
آيهايست كه متضمن حكم مورد بحث است، حكمى كه جمله"ما انزل اليك من ربك ـ آنچه از پروردگارت بتو نازل شده"اشاره به آن دارد، كما اينكه در آيه حج، مخالفين خصوصحج را كافر خوانده و فرموده: "و من كفر فان الله غنى عن العالمين" (26) نه كفرى كه به معناىاستكبار از اصل دين و از اقرار به شهادتين است، زيرا كفر به اين معنا با مورد آيه مناسبت ندارد،مگر اينكه كسى بگويد مراد از"ما انزل اليك من ربك"مجموع دين و قرآن است، كه ماسابقا جوابش را داده و اين حرف را نپذيرفتيم، و بنا بر اين مراد از هدايت هم هدايت به راه راستنيست، بلكه مراد هدايت به مقاصد شوم آنها است، و معنايش اين است كه خداوند ابزار كار واسباب موفقيت آنان را در دسترسشان قرار نمىدهد، نظير اين آيه كه مىفرمايد: "ان الله لايهدى القوم الفاسقين" (27) و اين آيه: "و الله لا يهدى القوم الظالمين" (28) كه معلوم است مراد ازهدايت در اين دو آيه هدايت به فسق و ظلم است، و ما سابقا در جلد دوم اين كتاب راجع به اينهدايت بحث كرديم.
پس معناى آيه اينست كه خداوند آنها را مطلق العنان نمىگذارد تا هر لطمه كهبخواهند به دين و به كلمه حق وارد آورده و نورى را كه از جانب خود نازل كرده خاموشكنند، چون بطور كلى كفار و ظالمين و فاسقين از شومى و بدى كه دارند همواره در پى تغييرسنت خداوند، و مىخواهند سنتى را كه بين خلق خدا جارى است و مسير اسبابى را كه يكىپس از ديگرى در راه تحصيل مسببات در جريانند عوض كرده اسبابى را كه همه اسباب هدايتو فضيلتند و بين آنها و اينكه نام گناه بر آنها اطلاق شود فرسنگها فاصله است، آلوده كرده وبسوى مقاصد باطل و فاسد خود منحرف كنند، آرى آنان اينطور مىخواهند و ليكن قدرت وشوكتشان كه آنرا هم خدا ارزانيشان داشته خداوند را زبون و عاجز نمىكند، هر چندمساعىشان آنان را احيانا و در چند قدم كوتاه پيشرفت دهد و در نتيجه، كارشان سامان يابد و بهمقاصد پليد خود نائل شوند و ليكن اين استعلا و استقامت كارهايشان جز براى مدت كوتاهىدوام نيافته و بالاخره تباه خواهد شد، بلكه خداوند آنان را در چاهى كه براى مسلمين كنده بودنددر خواهد انداخت، آرى"و لا يحيق المكر السىء الا باهله" (29) .
بحث روايتى
(رواياتى در ذيل آيه شريفه: "يا ايها الرسول بلغ..."، شان نزول آن و ابلاغ ولايت على (ع)در غدير خم)
در تفسير عياشى از ابى صالح از ابن عباس و جابر بن عبد الله روايت شده كه گفتهاند:
خداى تعالى نبى خود محمد(ص)را مامور كرد كه على(ع)رابعنوان علميت در بين مردم نصب كرده و مردم را به ولايت وى آگاهى دهد، و از همين جهترسول الله(ص)ترسيد مردم متهمش ساخته و زبان به طعنش گشوده بگويند: دربين همه مسلمانان على را نامزد اين منصب كرده است، و لذا خداى تعالى اين آيه را فروفرستاد: "يا ايها الرسول..."ناگزير رسول الله(ص)در روز غدير خم به امرولايت على(ع)قيام نمود. (30) و در همان كتاب از حنان بن سدير از پدرش از امام ابى جعفر(ع)روايتمىكند كه آن حضرت فرمود: وقتى كه جبرئيل در حيات رسول الله(ص)درحجة الوداع براى اعلان ولايت على(ع)نازل شد و اين آيه را فرود آورد: "يا ايهاالرسول بلغ ما انزل اليك من ربك..."رسول الله(ص)سه روز در انجام آنمكث كرد تا رسيد به جحفه، و در اين سه روز از ترس مردم دست على را نگرفت و او را بالاىدست خود بلند نكرد، تا اينكه در روز غدير در محلى كه آنرا"مهيعة"مىگفتند بار گرفته وپياده شد، آنگاه دستور داد بانگ نماز سر داده و مردم را براى نماز دعوت كنند، مردم همبر حسب معمول اجتماع كردند، رسول الله(ص)در برابرشان قرار گرفت و فرمود:
چه كسى از خود شما به شما اولويت دارد؟همه به بانگ بلند عرض كردند خدا و رسول، آنگاهبار ديگر همين كلام را تكرار كرد و همه همان جواب را دادند، بار سوم نيز همان را پرسيد وهمان جواب را شنيد، و سپس دست على را گرفته فرمود:
هر كه من مولاى اويم على مولاى اوست، پروردگارا دوست بدار دوستداران على را ودشمن بدار كسى را كه با على دشمنى كند و يارى كن هر كه را كه به على يارى دهد، و تنهابگذار كسى را كه در موقع حاجت على را تنها بگذارد، چون كه على از من و من از على هستم،و على نسبت به من بمنزله هارون است نسبت به موسى، با اين تفاوت كه بعد از موسى
پيغمبرانى بودند و پس از من پيغمبرى نخواهد بود (31) .
باز در همان كتاب از ابى الجارود از ابى جعفر(ع)روايت شده است كهفرمود: وقتى خداى تعالى آيه"يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليك من ربك و ان لم تفعل فمابلغت رسالته و الله يعصمك من الناس ان الله لا يهدى القوم الكافرين"را بر نبى خود نازلفرمود، رسول الله(ص)دست على(ع)را در دست گرفته آنگاه فرمود:
اى مردم هيچ كدام از انبيائى كه قبل از من مبعوث شدند جز اين نبود كه پس از مدتىزندگى دعوت خداى را اجابت كرده و رخت به سراى ديگر مىكشيدند، و من نيز در ايننزديكىها پذيراى آن دعوت خواهم شد، و به سراى ديگر انتقال خواهم يافت.اى مردم من بهنوبه خود مسؤولم و شما هم به نوبه خود مسؤوليد، آنروزى كه از شما بپرسند حال مرا چهخواهيد گفت؟همگى عرض كردند: ما شهادت مىدهيم كه تو وظيفه تبليغى خود را انجامدادى، و آنچه كه بايد به ما برسانى رسانيدى، و خير خواه ما بودى، و آنچه بر عهده داشتى ان
(رواياتى در ذيل آيه شريفه: "يا ايها الرسول بلغ..."، شان نزول آن و ابلاغ ولايت على (ع)در غدير خم)
در تفسير عياشى از ابى صالح از ابن عباس و جابر بن عبد الله روايت شده كه گفتهاند:
خداى تعالى نبى خود محمد(ص)را مامور كرد كه على(ع)رابعنوان علميت در بين مردم نصب كرده و مردم را به ولايت وى آگاهى دهد، و از همين جهترسول الله(ص)ترسيد مردم متهمش ساخته و زبان به طعنش گشوده بگويند: دربين همه مسلمانان على را نامزد اين منصب كرده است، و لذا خداى تعالى اين آيه را فروفرستاد: "يا ايها الرسول..."ناگزير رسول الله(ص)در روز غدير خم به امرولايت على(ع)قيام نمود. (30) و در همان كتاب از حنان بن سدير از پدرش از امام ابى جعفر(ع)روايتمىكند كه آن حضرت فرمود: وقتى كه جبرئيل در حيات رسول الله(ص)درحجة الوداع براى اعلان ولايت على(ع)نازل شد و اين آيه را فرود آورد: "يا ايهاالرسول بلغ ما انزل اليك من ربك..."رسول الله(ص)سه روز در انجام آنمكث كرد تا رسيد به جحفه، و در اين سه روز از ترس مردم دست على را نگرفت و او را بالاىدست خود بلند نكرد، تا اينكه در روز غدير در محلى كه آنرا"مهيعة"مىگفتند بار گرفته وپياده شد، آنگاه دستور داد بانگ نماز سر داده و مردم را براى نماز دعوت كنند، مردم همبر حسب معمول اجتماع كردند، رسول الله(ص)در برابرشان قرار گرفت و فرمود:
چه كسى از خود شما به شما اولويت دارد؟همه به بانگ بلند عرض كردند خدا و رسول، آنگاهبار ديگر همين كلام را تكرار كرد و همه همان جواب را دادند، بار سوم نيز همان را پرسيد وهمان جواب را شنيد، و سپس دست على را گرفته فرمود:
هر كه من مولاى اويم على مولاى اوست، پروردگارا دوست بدار دوستداران على را ودشمن بدار كسى را كه با على دشمنى كند و يارى كن هر كه را كه به على يارى دهد، و تنهابگذار كسى را كه در موقع حاجت على را تنها بگذارد، چون كه على از من و من از على هستم،و على نسبت به من بمنزله هارون است نسبت به موسى، با اين تفاوت كه بعد از موسى
پيغمبرانى بودند و پس از من پيغمبرى نخواهد بود (31) .
باز در همان كتاب از ابى الجارود از ابى جعفر(ع)روايت شده است كهفرمود: وقتى خداى تعالى آيه"يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليك من ربك و ان لم تفعل فمابلغت رسالته و الله يعصمك من الناس ان الله لا يهدى القوم الكافرين"را بر نبى خود نازلفرمود، رسول الله(ص)دست على(ع)را در دست گرفته آنگاه فرمود:
اى مردم هيچ كدام از انبيائى كه قبل از من مبعوث شدند جز اين نبود كه پس از مدتىزندگى دعوت خداى را اجابت كرده و رخت به سراى ديگر مىكشيدند، و من نيز در ايننزديكىها پذيراى آن دعوت خواهم شد، و به سراى ديگر انتقال خواهم يافت.اى مردم من بهنوبه خود مسؤولم و شما هم به نوبه خود مسؤوليد، آنروزى كه از شما بپرسند حال مرا چهخواهيد گفت؟همگى عرض كردند: ما شهادت مىدهيم كه تو وظيفه تبليغى خود را انجامدادى، و آنچه كه بايد به ما برسانى رسانيدى، و خير خواه ما بودى، و آنچه بر عهده داشتى ان
........................................................................................................................................
سند حديث غدير
واقعه عظيم غدير،شامل مراحل مقدماتى قبل از خطبه و متن خطبه و وقايعى كه همزمان با خطبه اتفاق افتاد و آنچه پس از خطبه بوقوع پيوست،بطوريكه روايت واحد و متسلسل بدست ما نرسيده است.بلكه هر يك از حاضرين در غدير،گوشهاى از مراسم يا قطعهاى از سخنان حضرت را نقل نمودهاند.البته قسمتهايى از اين جريان بطور متواتر بدست ما رسيده است،و خطبه غدير نيز بطور كامل در كتب حديث حفظ شده است.
روايت حديث غدير در شرايط خفقان
خبر غدير و سخنان پيامبر(ص)در آن مجمع عظيم،طورى در شهرها منتشر شد كه حتى غير مسلمانان هم از اين خبر مهم آگاه شدند. جا داشت بيش از يكصد و بيست هزار مسلمان حاضر در غدير،هر يك بسهم خود خطبه غدير را حفظ كند و متن آنرا در اختيار فرزندان و فاميل و دوستان خود قرار دهد.
متأسفانه جو حاكم بر اجتماع آنروز مسلمين و فضاى ايجاد شده بعد از رحلت پيامبر(ص)ـكه حديث گفتن و حديث نوشتن در آن ممنوع بود و سالهاى متمادى همچنان ادامه داشتـاينها سبب شد كه مردم سخنان سرنوشت ساز پيامبر دلسوزشان در آن مقطع حساس را به فراموشى بسپارند و اهميت آنرا ناديده بگيرند.
طبيعى است كه بايد چنين مىشد،زيرا مطرح كردن غدير مساوى با بر چيدن بساط غاصبين خلافت بود،و آنان هرگز اجازه چنين كارى را نمىدادند.البته جريان غدير بصورتى در سينهها جا گرفت كه عده زيادى خطبه غدير يا قسمتى از آن را حفظ كردند و براى نسلهاى آينده بيادگار گذاشتند و هيچكس را قدرت كنترل و منع از انتشار چنين خبر مهمى نبود.
شخص اميرالمؤمنين و فاطمه زهرا صلوات الله عليهما كه ركن غدير بودند،و نيز ائمه عليهم السلام يكى پس از ديگرى تأكيد خاصى بر حفظ اين حديث داشتند،و بارها در مقابل دوست و دشمن بدان احتجاج و استدلال مىفرمودند،و در آن شرايط خفقان مىبينيم كه امام باقر عليه السلام متن كامل خطبه غدير را براى اصحابشان فرموده اند.
بهمين جهت در بين قاطبه مسلمين،هيچ حديثى به اندازه«حديث غدير»روايت كننده ندارد،و گذشته از تواتر آن،از نظر علم رجال و درايت،اسناد آن در حد فوق العادهاى است.
معرفى كتاب درباره سند حديث غدير
كتب مفصلى در زمينه بحثهاى رجالى و تاريخى مربوط به سند حديث غدير تأليف شده است كه بهترين نمونه آن كتاب«الغدير»تأليف علامه بزرگ شيخ عبد الحسين امينى نجفى رضوان الله عليه است.
در اين كتابها،اسماء راويان حديث غدير جمع آورى شده و از نظر رجالى در باره موثق بودن راويان بحث شده و تاريخچه مفصلى از اسناد و راويان حديث غدير تدوين شده و جنبههاى اعجاب انگيز آن در زمينههاى اسناد و رجال تبيين گرديده است.ذيلا به دو نمونه اشاره مىشود :
ابو المعالى جوينى مىگويد:در بغداد در دست صحافى يك جلد كتاب ديدم كه بر جلد آن چنين نوشته بود:«جلد بيست و هشتم از اسناد حديث«من كنت مولاه فعلى مولاه»و بعد از اين مجلد بيست و نهم خواهد بود» (1) .
إبن كثير مىگويد:«كتابى در دو جلد ضخيم ديدم كه طبرى در آن،احاديث غدير خم را جمع آورى كرده بود» (2) .
اگر چه كتاب براى معرفى در اين زمينه بسيار زياد است ولى در اينجا چند كتاب بعنوان راهنمايى و براى آگاهى از مباحث مربوط به سند حديث غدير معرفى مىشود:
1.الطرائف،سيد ابن طاووس:ص .33
2.كشف المهم في طريق خبر غدير خم،سيد هاشم بحرانى.
3.بحار الأنوار،علامه مجلسى:ج 37 ص 181 و .182
4.عوالم العلوم،شيخ عبدالله بحرانى:ج 15/3 ص 307 تا .327
5.عبقات الأنوار،مير حامد حسين هندى،جلد غدير.
6.الغدير،علامه امينى:ج 1 ص 12 تا 151،و 294 تا .322
7.خلاصه عبقات الأنوار،علامه محقق سيد على حسينى ميلانى دامت افاضاته،جلد غدير.
مدارك متن كامل خطبه غدير
در تاريخچه كتابهاى اسلامى،اولين بار در نقل خطبه غدير بصورت مستقل،به كتابى كه عالم شيعى استاد بزرگ علم نحو شيخ خليل بن احمد فراهيدى متوفاى 175 هجرى تأليف كرده بر مىخوريم،كه تحت عنوان«جزء فيه خطبة النبى(ص)يوم الغدير» (3) معرفى شده است،و بعد از او كتابهاى بسيارى در اين زمينه تأليف گرديده است.
خوشبختانه متن مفصل و كامل خطبه غدير در هفت كتاب از مدارك معتبر شيعه كه هم اكنون در دست مىباشد و بچاپ هم رسيده،با اسناد متصل نقل شده است.روايات اين هفت كتاب به سه طريق منتهى مىشود:
يكى بروايت امام باقر(ع)است كه با اسناد معتبر در سه كتاب«روضة الواعظين»تأليف شيخ إبن فتال نيشابورى (4) ،«الإحتجاج»تأليف شيخ طبرسي (5) ،و«اليقين»تأليف سيد إبن طاووس (6) نقل شده است.
طريق دوم بروايت زيد بن ارقم است كه با اسناد متصل در سه كتاب«العدد القوية»تأليف شيخ على بن يوسف حلى (7) «التحصين»تأليف سيد إبن طاووس (8) ،و«الصراط المستقيم»تأليف شيخ على بن يونس بياضى (9) ،و«نهج الايمان»تأليف شيخ حسين بن جبور (10) بنقل از كتاب«الولاية»تأليف مورخ طبرى روايت شده است.
طريق سوم بروايت حذيفة بن اليمان است كه با اسناد متصل در كتاب«الإقبال»تأليف سيد بن طاووس (11) بنقل از كتاب«النشر و الطى»نقل شده است.
شيخ حر عاملى در كتاب«اثبات الهداة» (12) و علامه مجلسى در«بحار الأنوار» (13) و سيد بحرانى در كتاب«كشف المهم» (14) و ساير علماى متأخر،خطبه مفصل غدير را از مدارك مذكور نقل كردهاند.
بدين ترتيب،متن كامل خطبه غدير بدست اين بزرگان شيعه حفظ شده و بدست ما رسيده است،كه اين خود در عالم اسلام از افتخارات تشيع است.
اسناد و رجال روايت كننده متن كامل خطبه غدير
ذيلا عين اسناد مربوط به روايت خطبه غدير بعنوان پشتوانه آن تقديم مىگردد.
روايت امام باقر(ع)به دو سند است:
1.قال الشيخ أحمد بن على بن ابي منصور الطبرسي في كتاب«الإحتجاج»:
حدثني السيد العالم العابد ابو جعفر مهدي بن أبي الحرث الحسيني المرعشي رضى الله عنه قال:أخبرنا الشيخ أبو علي الحسن بن الشيخ أبي جعفر محمد بن الحسن الطوسي رضي الله عنه،قال :أخبرنا الشيخ السعيد الوالد أبو جعفر قدس الله روحه،قال:أخبرني جماعة عن أبي محمد هارون بن موسى التلعكبري،قال:
أخبرني أبو علي محمد بن همام،قال:أخبرنا علي السوري قال:أخبرنا أبو محمد العلوي من ولد الأفطس ـ و كان من عباد الله الصالحين ـ قال:حدثنامحمد بن موسى الهمداني،قال:حدثنا محمد بن خالد الطيالسي،قال:حدثنا سيف بن عميرة و صالح بن عقبة جميعا عن قيس بن سمعان عن علقمة بن محمد الحضرمي عن أبي جعفر محمد بن علي(الباقر)عليهما السلام.
.2 قال السيد إبن طاووس في كتاب«اليقين»:قال أحمد بن محمد الطبري المعروف بالخليلي في كتابه«أخبرني محمد بن أبي بكر بن عبد الرحمان،قال:حدثني الحسن بن علي أبو محمد الدينوري،قال :حدثنا محمد بن موسى الهمداني،قال:حدثنا محمد بن خالد الطيالسي،قال:حدثنا سيف بن عميرة عن عقبة عن قيس بن سمعان عن علقمة بن محمد الحضرمي عن أبي جعفر محمد بن علي(الباقر) (ع).
روايت زيد بن أرقم به سند زير است:
قال السيد إبن طاووس في كتاب«التحصين»:قال الحسن بن أحمد الجاواني في كتابه«نور الهدى و المنجي من الردى»:عن أبي المفضل محمد بن عبد الله الشيباني،قال:أخبرنا أبو جعفر محمد بن جرير الطبري و هارون بن عيسى بن سكين البلدي،قالا:حدثنا حميد بن الربيع الخزاز،قال :حدثنا يزيد بن هارون،قال:حدثنا نوح بن مبشر،قال:حدثنا الوليد بن صالح عن إبن امرأة زيد بن أرقم و عن زيد بن أرقم.
روايت حذيفة بن اليمان به سند زير است:
قال السيد إبن طاووس في كتاب«الإقبال»قال مؤلف كتاب«النشر و الطي»:عنأحمد بن محمد بن علي المهلب:أخبرنا الشريف أبو القاسم علي بن محمد بن علي بن القاسم الشعراني عن أبيه :حدثنا سلمة بن الفضل الأنصاري،عن أبي مريم عن قيس بن حيان(حنان)عن عطية السعدي عن حذيفة بن اليمان.
خبر غدير و سخنان پيامبر(ص)در آن مجمع عظيم،طورى در شهرها منتشر شد كه حتى غير مسلمانان هم از اين خبر مهم آگاه شدند. جا داشت بيش از يكصد و بيست هزار مسلمان حاضر در غدير،هر يك بسهم خود خطبه غدير را حفظ كند و متن آنرا در اختيار فرزندان و فاميل و دوستان خود قرار دهد.
متأسفانه جو حاكم بر اجتماع آنروز مسلمين و فضاى ايجاد شده بعد از رحلت پيامبر(ص)ـكه حديث گفتن و حديث نوشتن در آن ممنوع بود و سالهاى متمادى همچنان ادامه داشتـاينها سبب شد كه مردم سخنان سرنوشت ساز پيامبر دلسوزشان در آن مقطع حساس را به فراموشى بسپارند و اهميت آنرا ناديده بگيرند.
طبيعى است كه بايد چنين مىشد،زيرا مطرح كردن غدير مساوى با بر چيدن بساط غاصبين خلافت بود،و آنان هرگز اجازه چنين كارى را نمىدادند.البته جريان غدير بصورتى در سينهها جا گرفت كه عده زيادى خطبه غدير يا قسمتى از آن را حفظ كردند و براى نسلهاى آينده بيادگار گذاشتند و هيچكس را قدرت كنترل و منع از انتشار چنين خبر مهمى نبود.
شخص اميرالمؤمنين و فاطمه زهرا صلوات الله عليهما كه ركن غدير بودند،و نيز ائمه عليهم السلام يكى پس از ديگرى تأكيد خاصى بر حفظ اين حديث داشتند،و بارها در مقابل دوست و دشمن بدان احتجاج و استدلال مىفرمودند،و در آن شرايط خفقان مىبينيم كه امام باقر عليه السلام متن كامل خطبه غدير را براى اصحابشان فرموده اند.
بهمين جهت در بين قاطبه مسلمين،هيچ حديثى به اندازه«حديث غدير»روايت كننده ندارد،و گذشته از تواتر آن،از نظر علم رجال و درايت،اسناد آن در حد فوق العادهاى است.
معرفى كتاب درباره سند حديث غدير
كتب مفصلى در زمينه بحثهاى رجالى و تاريخى مربوط به سند حديث غدير تأليف شده است كه بهترين نمونه آن كتاب«الغدير»تأليف علامه بزرگ شيخ عبد الحسين امينى نجفى رضوان الله عليه است.
در اين كتابها،اسماء راويان حديث غدير جمع آورى شده و از نظر رجالى در باره موثق بودن راويان بحث شده و تاريخچه مفصلى از اسناد و راويان حديث غدير تدوين شده و جنبههاى اعجاب انگيز آن در زمينههاى اسناد و رجال تبيين گرديده است.ذيلا به دو نمونه اشاره مىشود :
ابو المعالى جوينى مىگويد:در بغداد در دست صحافى يك جلد كتاب ديدم كه بر جلد آن چنين نوشته بود:«جلد بيست و هشتم از اسناد حديث«من كنت مولاه فعلى مولاه»و بعد از اين مجلد بيست و نهم خواهد بود» (1) .
إبن كثير مىگويد:«كتابى در دو جلد ضخيم ديدم كه طبرى در آن،احاديث غدير خم را جمع آورى كرده بود» (2) .
اگر چه كتاب براى معرفى در اين زمينه بسيار زياد است ولى در اينجا چند كتاب بعنوان راهنمايى و براى آگاهى از مباحث مربوط به سند حديث غدير معرفى مىشود:
1.الطرائف،سيد ابن طاووس:ص .33
2.كشف المهم في طريق خبر غدير خم،سيد هاشم بحرانى.
3.بحار الأنوار،علامه مجلسى:ج 37 ص 181 و .182
4.عوالم العلوم،شيخ عبدالله بحرانى:ج 15/3 ص 307 تا .327
5.عبقات الأنوار،مير حامد حسين هندى،جلد غدير.
6.الغدير،علامه امينى:ج 1 ص 12 تا 151،و 294 تا .322
7.خلاصه عبقات الأنوار،علامه محقق سيد على حسينى ميلانى دامت افاضاته،جلد غدير.
مدارك متن كامل خطبه غدير
در تاريخچه كتابهاى اسلامى،اولين بار در نقل خطبه غدير بصورت مستقل،به كتابى كه عالم شيعى استاد بزرگ علم نحو شيخ خليل بن احمد فراهيدى متوفاى 175 هجرى تأليف كرده بر مىخوريم،كه تحت عنوان«جزء فيه خطبة النبى(ص)يوم الغدير» (3) معرفى شده است،و بعد از او كتابهاى بسيارى در اين زمينه تأليف گرديده است.
خوشبختانه متن مفصل و كامل خطبه غدير در هفت كتاب از مدارك معتبر شيعه كه هم اكنون در دست مىباشد و بچاپ هم رسيده،با اسناد متصل نقل شده است.روايات اين هفت كتاب به سه طريق منتهى مىشود:
يكى بروايت امام باقر(ع)است كه با اسناد معتبر در سه كتاب«روضة الواعظين»تأليف شيخ إبن فتال نيشابورى (4) ،«الإحتجاج»تأليف شيخ طبرسي (5) ،و«اليقين»تأليف سيد إبن طاووس (6) نقل شده است.
طريق دوم بروايت زيد بن ارقم است كه با اسناد متصل در سه كتاب«العدد القوية»تأليف شيخ على بن يوسف حلى (7) «التحصين»تأليف سيد إبن طاووس (8) ،و«الصراط المستقيم»تأليف شيخ على بن يونس بياضى (9) ،و«نهج الايمان»تأليف شيخ حسين بن جبور (10) بنقل از كتاب«الولاية»تأليف مورخ طبرى روايت شده است.
طريق سوم بروايت حذيفة بن اليمان است كه با اسناد متصل در كتاب«الإقبال»تأليف سيد بن طاووس (11) بنقل از كتاب«النشر و الطى»نقل شده است.
شيخ حر عاملى در كتاب«اثبات الهداة» (12) و علامه مجلسى در«بحار الأنوار» (13) و سيد بحرانى در كتاب«كشف المهم» (14) و ساير علماى متأخر،خطبه مفصل غدير را از مدارك مذكور نقل كردهاند.
بدين ترتيب،متن كامل خطبه غدير بدست اين بزرگان شيعه حفظ شده و بدست ما رسيده است،كه اين خود در عالم اسلام از افتخارات تشيع است.
اسناد و رجال روايت كننده متن كامل خطبه غدير
ذيلا عين اسناد مربوط به روايت خطبه غدير بعنوان پشتوانه آن تقديم مىگردد.
روايت امام باقر(ع)به دو سند است:
1.قال الشيخ أحمد بن على بن ابي منصور الطبرسي في كتاب«الإحتجاج»:
حدثني السيد العالم العابد ابو جعفر مهدي بن أبي الحرث الحسيني المرعشي رضى الله عنه قال:أخبرنا الشيخ أبو علي الحسن بن الشيخ أبي جعفر محمد بن الحسن الطوسي رضي الله عنه،قال :أخبرنا الشيخ السعيد الوالد أبو جعفر قدس الله روحه،قال:أخبرني جماعة عن أبي محمد هارون بن موسى التلعكبري،قال:
أخبرني أبو علي محمد بن همام،قال:أخبرنا علي السوري قال:أخبرنا أبو محمد العلوي من ولد الأفطس ـ و كان من عباد الله الصالحين ـ قال:حدثنامحمد بن موسى الهمداني،قال:حدثنا محمد بن خالد الطيالسي،قال:حدثنا سيف بن عميرة و صالح بن عقبة جميعا عن قيس بن سمعان عن علقمة بن محمد الحضرمي عن أبي جعفر محمد بن علي(الباقر)عليهما السلام.
.2 قال السيد إبن طاووس في كتاب«اليقين»:قال أحمد بن محمد الطبري المعروف بالخليلي في كتابه«أخبرني محمد بن أبي بكر بن عبد الرحمان،قال:حدثني الحسن بن علي أبو محمد الدينوري،قال :حدثنا محمد بن موسى الهمداني،قال:حدثنا محمد بن خالد الطيالسي،قال:حدثنا سيف بن عميرة عن عقبة عن قيس بن سمعان عن علقمة بن محمد الحضرمي عن أبي جعفر محمد بن علي(الباقر) (ع).
روايت زيد بن أرقم به سند زير است:
قال السيد إبن طاووس في كتاب«التحصين»:قال الحسن بن أحمد الجاواني في كتابه«نور الهدى و المنجي من الردى»:عن أبي المفضل محمد بن عبد الله الشيباني،قال:أخبرنا أبو جعفر محمد بن جرير الطبري و هارون بن عيسى بن سكين البلدي،قالا:حدثنا حميد بن الربيع الخزاز،قال :حدثنا يزيد بن هارون،قال:حدثنا نوح بن مبشر،قال:حدثنا الوليد بن صالح عن إبن امرأة زيد بن أرقم و عن زيد بن أرقم.
روايت حذيفة بن اليمان به سند زير است:
قال السيد إبن طاووس في كتاب«الإقبال»قال مؤلف كتاب«النشر و الطي»:عنأحمد بن محمد بن علي المهلب:أخبرنا الشريف أبو القاسم علي بن محمد بن علي بن القاسم الشعراني عن أبيه :حدثنا سلمة بن الفضل الأنصاري،عن أبي مريم عن قيس بن حيان(حنان)عن عطية السعدي عن حذيفة بن اليمان.
.........................................................................................................................................
تبيين نظام سياسى اسلام در غدير خم
عيين جانشينى براى رهبرى امت اسلامى از مهمترين و عمده ترين مسايلى بود كه پيامبر اكرم در آخرين سال حيات، هنگام بازگشت از حجة الوداع، به همراهان خويش ابلاغ كرد.
اگر چه اين اعلام عمومى، به فرمان خداوند صورت گرفت، ولى صرف نظر از جنبه آن، مىتوانست حاكى از دغدغه طبيعى معمار و بنيانگذار مكتب نسبت به آينده امت باشد، اين اقدام يك ضرورت اجتماعى اجتناب ناپذير بود، و از انتظارات عقلاى عالم به شمار مىآمد و آن حضرت حتى در زمان حيات خويش از آن مهم غفلت نمىورزيد. او مىدانست كه جامعه بى سرپرست مانند رمه بىچوپان كه هر لحظه در معرض اختلاف، گسستگى و هجوم فرصت طلبان است. لذا هر وقت براى جنگ يا غزوهاى از مدينه خارج مىشد، شهر را بدون امير و خليفه وا نمىگذاشت؛ پس هنگامى كه سفرى ابدى در پيش رو داشت، چگونه ممكن بود امت را به حال خود واگذارد. (1)
اگر چه اين اعلام عمومى، به فرمان خداوند صورت گرفت، ولى صرف نظر از جنبه آن، مىتوانست حاكى از دغدغه طبيعى معمار و بنيانگذار مكتب نسبت به آينده امت باشد، اين اقدام يك ضرورت اجتماعى اجتناب ناپذير بود، و از انتظارات عقلاى عالم به شمار مىآمد و آن حضرت حتى در زمان حيات خويش از آن مهم غفلت نمىورزيد. او مىدانست كه جامعه بى سرپرست مانند رمه بىچوپان كه هر لحظه در معرض اختلاف، گسستگى و هجوم فرصت طلبان است. لذا هر وقت براى جنگ يا غزوهاى از مدينه خارج مىشد، شهر را بدون امير و خليفه وا نمىگذاشت؛ پس هنگامى كه سفرى ابدى در پيش رو داشت، چگونه ممكن بود امت را به حال خود واگذارد. (1)
اين بود كه در زير آفتاب سوزان بيابان تفتيده حجاز در ميان جمعى از بزرگان اصحاب، كوشيد تا رسالت خويش را به پايان رساند. علماى شيعه و شمارى از دانشمندان اهل سنت بر اين باورند كه سوره مائده، بويژه آيه 67، آخرين كلامى بود كه بر پيامبر(ص) نازل شد.
بسيارى از علماى اسلام معتقدند كه آيه مزبور در روز هجدهم ذى حجه، پس از تمام شدن اعمال حجةالوداع در غدير خم و قبل از آنكه پيامبر على(ع) را خليفه خود معرفى كند، نازل شده است آنها شأن نزول اين آيه را انتصاب على(ع) به جانشينى پيامبر(ص) مىدانند. (2)
و باز هنگام حركت به سوى تبوك به على(ع) فرمود: انت منى بمنزلة هارون من موسى الا انه لا نبى بعدى؛ نسبت تو به من مانند نسبت هارون به موسى است، جز اينكه پس از من پيامبرى نخواهد بود. پيامبر(ص) با اين سخن مقام وزارت، اختصاص در دوستى، برترى بر همگان و جانشينى در زمان حيات و پس از وفاتش را براى على(ع) ثابت كرد. زيرا قرآن كريم به تحقق همه اين موارد هارون گواهى مىدهد. (3)
ويژگيهاى على(ع) از نگاه پيامبر(ص)
پيامبر(ص) بارها به موقعيت معنوى على(ع)، فضايل آن حضرت، امتيازات او بر ديگران و مقام وصايت و وراثتش تأكيد ورزيده است. آن بزرگوار در گفتار بلندى به دخترش فاطمه(س) مىفرمايد :
اى فاطمه، آيا خشنود نيستى من تو را به همسرى كسى درآوردم كه اسلامش پيشتر از ديگران و دانشش بيشتر از همگان است؟ براستى خداى تعالى به اهل زمين توجه فرمود، از ميان ايشان پدرت را برگزيد و او را پيغمبر قرار داد؛ دوباره به آنها توجه فرمود، از ايشان شوهرت را برگزيد و او را وصى قرار داد؛ خداى تعالى به من وحى فرمود: كه تو را به ازدواج او درآورم. اى فاطمه، آيا نمىدانى كه خداوند به خاطر بزرگداشت تو، تو را به همسرى بزرگترين، بردبارترين و دانشمندترين مردان، كسى كه پيش از ديگران اسلام اختيار كرد، درآورد؟ فاطمه ـ عليها السلام ـ از اين سخنان خندان و شكفته شد، پس رسول خدا ـ صلى الله عليه و آله و سلم ـ به او فرمود: اى فاطمه، براستى براى على هشت فضيلت است كه مانند آن به هيچ يك از پيشينيان و آيندگان داده نشده: او در دنيا و آخرت برادر من است و اين فضيلتى است كه هيچ كس داراى آن نيست؛ تو، كه بانوى زنان بهشتى، همسر او هستى؛ دو نتيجه و زاده رحمت [حسن و حسين] كه فرزندزادگان منند، فرزندان اويند؛ برادرش [جعفر بنابى طالب] كسى است كه با دو بال در بهشت آرايش شده و با فرشتگان هر كجا خواهد پرواز مىكند؛ علم اولين و آخرين نزد اوست؛ او نخستين كسى است كه به من ايمان آورد؛ او آخرين كسى است كه هنگام مرگ با من ديدار مىكند و او وصى من و وارث همه اوصياست.
و باز رسول خدا ـ صلى الله عليه و آله و سلم ـ به على ـ عليه السلام ـ فرمود: يا على، با تو مخاصمه و پيكار مىكنند و تو به سبب هفت خصلت و فضيلت بر ديگران پيروز مىشوى كه هيچ كس داراى آن هفت خصلت نيست: .1 تو نخستين ايمانآورندگانى؛ .2 در پيكار و جهاد با دشمنان دين از همگان بزرگتر و برترى؛ .3 داناترين ايشان به روزهاى خدا هستى؛ .4 در پيمان با خدا با وفاترين و پايدارترين آنهايى؛ .5 با مردم مهربانتر از ديگرانى؛ .6 در تقسيم بيتالمال به خاطر رعايت مساوات بر ديگران برترى دارى؛ .7 در فضيلتها و مزيتها در نزد خدا از همگان برتر و بزرگترى. (4)
احاديثى كه در باره فضايل و مناقب على از پيامبر اكرم(ص) صادر شده به اندازهاى است كه موضوع كتابهاى بسيارى گرديده و در اين مجمل نمىگنجد.
به هر حال از مجموع اين احاديث در مراحل مختلف چنين به دست مىآيد:
1 ـ پيامبر اكرم(ص) در نخستين روزهاى بعثت، كه به نص قرآن مأموريت يافت خويشان نزديكتر خود را به دين خدا دعوت كند، صريحا به آنان فرمود: هر يك از شما كه در اجابت دعوت من از ديگران پيشى گيرد، وزير، جانشين و وصى من است.
على(ع) از ديگران سبقت گرفت و اسلام را پذيرفت. پيامبر(ص) از او قبول فرمود و او را وزير و جانشين خود ساخت. على(ع) خود اين رويداد را اينگونه بازگو مىكند:
من از همه كوچكتر بودم، عرض كردم: من وزير تو مىشوم، پيغمبر دستش را به گردن من گذاشته، فرمود: اين شخص برادر، وصى و جانشين من است، از او اطاعت كنيد. مردم مىخنديدند و به ابوطالب مىگفتند: تو را امر كرد كه از پسرت اطاعت كنى! (5)
2 ـ پيامبر اكرم(ص) مكرر تصريح فرمود: كه على(ع) در گفتار و كردار خود از خطا و گناه مصون است، هر سخنى كه بگويد و هر كارى كه انجام دهد با دعوت دينى مطابقت دارد و داناترين مردم به معارف و شرايع اسلام است.
راويان عامه و خاصه نقل كردهاند كه، پيامبر(ص) فرمود: على هميشه با حق و قرآن است و حق و قرآن هميشه با اوست و تا قيامت از هم جدا نخواهند شد. (6)
3 ـ مجاهدتها و خدمات على(ع) او را از ديگر صحابه همواره ممتاز گردانيد، خوابيدن او در بستر پيامبر در شبانگاهان هجرت و فتوحات او در بدر، احد، خندق و خيبر زبانزد همگان بود.
4 ـ در غدير خم پيامبر(ص) على(ع) را به ولايت عامه مردم نصب و معرفى كرد و او را مانند خود سرپرست مؤمنان قرار داد. (7)
رحلت پيامبر و منازعات سياسى
هر چند رحلت پيامبر و منازعات دامنهدار اصحاب براى تصدى خلافت امرى اسفانگيز و فاجعهآفرين است، اما پيامى مهم دارد و آن اينكه مسأله رهبرى و حكومت از روشنترين و بديهى ترين نيازهاى جامعه اسلامى است؛ نيازى كه صحابه پيامبر يكصدا براى تحقق آن قيام كردند، هيچ كس در لزوم آن ترديد روا نداشت و تنها مصداق و شيوه تعيين آن مورد اختلاف واقع شد. شيعيان معتقد بودند كه انتصاب على(ع) به خلافت از سوى پيامبر، نه تنها به موجب نص صورت گرفته است، بلكه از جهت عقلى هم از پذيرش آن گريزى نيست؛ زيرا عقل نمىتواند بپذيرد كه رهبرى در باره كوچكترين مسايل فردى و اجتماعى با پيروان خويش سخن بگويد اما مهمترين مسأله جامعه را در پرده ابهام و سكوت باقى گذارد. همچنين شيعيان ادعاى تمسك به رأى اكثريت و يا اجماع امت در موضوع خلاف را بىوجه مىدانند، خصوصا اگر كسى بخواهد آن را به گفتار و كردار پيامبر(ص) نيز مستند سازد؛ زيرا ارجاع به رأى اكثريت و يا واگذارى امر امت به اهل «حل و عقد» از سوى كسى كه جز وحى سخن نمىگويد امرى شايسته به نظر نمىرسد.
البته آنچه در سقيفه اتفاق افتاد، نه رأى اكثريت بود، نه انتخاب اهل حل و عقد، براى اينكه نه رأىگيرى عمومى در كار بود و نه آنها كه خليفه تعيين كردند همه اهل حل و عقد به شمار مىآمدند، به ويژه آنكه بسيارى از صحابه بزرگ رسول خدا(ص) مانند ابنعباس، زبير، سلمان، ابوذر، مقداد و عمار در اين انتخاب حضور نداشتند و بشدت با آن مخالف بودند. همه مى دانند حتى بيعتى كه انجام شد در سطحى گسترده و عمومى نبود و تنها به تنى چند از متنفذين و سران قبايل اختصاص داشت. (8) خليفه دوم، با آنكه خود بنيانگذار اين خلافت بود، مىگفت: «هر كس به چنين طريقى متوسل شود شايسته بيعت نيست و هر كس چنين بيعتى كند باطل خواهد بود». (9)
اهل سقيفه حتى به همان شيوه كه خود ابداع و عمل كردند وفادار نماندند، بلكه ساليانى بعد، خليفه اول رسما عمر را به جانشينى خود برگزيد.
در پى اين عمل خليفه اول، چنين پرسشى پديد آمد: اگر تعيين جانشين امرى جايز است، چرا بر پيامبر روا نبود و اگر جايز نيست، چرا خليفه بدان دست يازيد؟
نظام رهبرى در مكتب اهلبيت(ع) بسيارى از صحابه پيامبر با استفاده از مفاد آياتى چون :
و جعلنا ائمة يهدون بامرنا و كانوا باياتنا يوقنون.
و جعلنا ائمة يهدون بأمرنا لما صبروا...
و ... قال انى جاعلك للناس اماما. (10)
و همچنين با استناد به قول و فعل پيامبر بر اين باور شدند كه امام و پيشواى جامعه بايد از سوى خدا و به وسيله پيامبر(ص) معرفى و معين شده، معصوم و از هر عيب و نقص خلقى و خلقى و سببى پيراسته باشد. و در خاندانى پاك و پاكدامن تولد يافته باشد. بنابر اين در عرف خاص شيعيان: «امام» رهبرى سياسى، فكرى، اخلاقى را در بر مىگيرد و اداره امور اجتماعى، راهنمايى و ارشاد فكرى و آموزش دينى و تصفيه و تزكيه اخلاقى از او انتظار مىرود. (11) چنين شخصى مسلما بايد از رذايل اخلاقى وارسته، به فضايل آراسته و در دانش و بينش و بردبارى و ساير صفات متعالى سرآمد همگان باشد.
«الامام المطهر من الذنوب، المبراء عن العيوب، المخصوص بالعلم، الموسوم بالحلم» (12)
امام در سايه اين ويژگيها كه ارشاد و هدايت امت را عهدهدار مىشود، اما روشن است كه به هنجار آوردن ملت، بدون نظام و برنامه و مديريت نيرومند، هرگز ممكن نيست. از اينرو امامت را «نظام دين و دنيا» دانستهاند: هشتمين پيشواى ما حضرت رضا(ع) مىفرمايد:
ان الامام نظام الدين، عز المسلمين، غيظ المنافقين و بوار الكافرين؛ امام سبب برپايى نظام دين، خشم منافقين و نابودى كافرين است.
آرمان طرفداران مكتب اهل بيت پيامبر اين بود كه چنين كسى بر جامعه اسلامى حكومت كند . و آنها در سايه چنين آرمان بلندى همواره بر سلاطين فاسد و ستمگر شوريدهاند. متفكر معروف عراقى دكتر على الوردى در اين باره مىنويسد:
شيعه ائمه خود را معصوم از گناه (پيراسته از فساد اخلاقى و سياسى و اجتماعى) مىدانند و اين عقيده يعنى اصل عصمت، نتايج اجتماعى و عملى سترگى در پى داشت؛ زيرا غير مستقيم انتقادى از ستمگرىهاو تباهكارىهاى خلفا، سلاطين و قدرتمندان بود. شيعيان، كه اعتقاد به عصمت دارند، با عصمت ائمه خود، گناهان بزرگ ستمكاران و فرمانروايان را مورد حمله قرار مىدادند و ائمه خود را به عنوان نمونه تمامعيار عصمت و پاكدامنى در برابر آنان مىگذاشتند. تشيع، مانند هر مسلك انقلابى، ريشه فساد و تباه روزى و سياه روزگارى جامعه را در سازمان حكومت جستجو مىكند و ناآگاهان و شناختنايافتهها (توده غافل و ناآگاه) را مسؤول و مقصر نمىشناسد. اعتقادى كه شيعيان در باره امامت دارند هميشه آنها را به قيام بر ضد حكومتها واداشته است؛ زيرا هر حكومتى در هر سيستمى؛ از نظر شيعه ستمكيش و بيدادگر فرمان است. شيعيان تنها حكومتى را بر حق مىدانند و از آن رضايت دارند كه امامى معصوم از آل على آن را اداره كند. اين عقيده موجب دوام و استحكام دشمنى ميان شيعيان و صاحبان قدرت شده و بر اين اساس بود كه شيعه را گاهى به زندقه و الحاد متهم مىساختند . رافضى بودن، معنى تلويحى و ضمنى آن، عبارت از رفض (رد و انكار) دين و دولت بود و دورهاى بر مسلمين گذشت كه اگر به زندقه يا كفر يا الحاد متهم مىشدند، بهتر از آن بود كه به تشيع يا رفض متهم شوند و نشانههاى آن تا امروز بر جاى مانده است. (13)
بحقيقت اصل عصمت و همچنين انديشه ضرورت تنصيص امامت و رهبرى از جانب خدا و پيامبر و حصر اين رهبرى در خاندان على، درفش فكرى و پرچم مقاومت سياسى و مبارزه معنوى گروههاى مخالف و انقلابى جامعه عليه خلفا و صاحبان امتيازات سياسى و اجتماعى بود. حتى بارتلس، محقق و مورخ روسى، نيز مىپذيرد كه نهضتها اغلب از آنجا آغاز مىشد كه داعيان از جانب مدعيان امامت به قصد متشكل ساختن پيروان در روستاها و ميان قبايل و عشاير ظاهر مىشدند و مخفيانه به كسانى كه مورد اعتماد بودند، تلقين مىكردند كه قدرت و حكومت امويان و يا عباسيان از شيطان است و اميرالمؤمنين واقعى از اولاد على ـ عليه السلام ـ ظهور كرده، زمين را از قسط و عدل پر خواهند كرد، چنانكه از جور و ستم پر شده است. (14)
به گزارش قاضى نعمان، در طول قرن هشتم تا نهم ميلادى در اصفهان، هرات، خراسان، فارس، رى و نقاط ديگر صد و نه جنبش به رهبرى فرزندان على برپا شد و همه آنها مدعى بودند كه «علم حقيقى» محمد(ص) و كليد گنج اسرار رسالت نزد آنها و مسند خلافت حق آنهاست». (15)
اما بايد دانست كه غيبت امام معصوم هرگز به معناى تعطيل شدن نظام دينى نيست؛ زيرا اولا اجراى بسيارى از احكام اسلامى متوقف بر وجود نظام است و ثانيا حفط كيان اسلام و مسلمين بدون برخوردارى از قدرت و حاكميت دين ممكن نيست. در عصر غيبت اين مسؤوليت به عهده كسى است كه از نظر علم و عدالت و ديگر ملاكها از ديگران به امام معصوم(ع) نزديكترباشد.
بسيارى از علماى اسلام معتقدند كه آيه مزبور در روز هجدهم ذى حجه، پس از تمام شدن اعمال حجةالوداع در غدير خم و قبل از آنكه پيامبر على(ع) را خليفه خود معرفى كند، نازل شده است آنها شأن نزول اين آيه را انتصاب على(ع) به جانشينى پيامبر(ص) مىدانند. (2)
و باز هنگام حركت به سوى تبوك به على(ع) فرمود: انت منى بمنزلة هارون من موسى الا انه لا نبى بعدى؛ نسبت تو به من مانند نسبت هارون به موسى است، جز اينكه پس از من پيامبرى نخواهد بود. پيامبر(ص) با اين سخن مقام وزارت، اختصاص در دوستى، برترى بر همگان و جانشينى در زمان حيات و پس از وفاتش را براى على(ع) ثابت كرد. زيرا قرآن كريم به تحقق همه اين موارد هارون گواهى مىدهد. (3)
ويژگيهاى على(ع) از نگاه پيامبر(ص)
پيامبر(ص) بارها به موقعيت معنوى على(ع)، فضايل آن حضرت، امتيازات او بر ديگران و مقام وصايت و وراثتش تأكيد ورزيده است. آن بزرگوار در گفتار بلندى به دخترش فاطمه(س) مىفرمايد :
اى فاطمه، آيا خشنود نيستى من تو را به همسرى كسى درآوردم كه اسلامش پيشتر از ديگران و دانشش بيشتر از همگان است؟ براستى خداى تعالى به اهل زمين توجه فرمود، از ميان ايشان پدرت را برگزيد و او را پيغمبر قرار داد؛ دوباره به آنها توجه فرمود، از ايشان شوهرت را برگزيد و او را وصى قرار داد؛ خداى تعالى به من وحى فرمود: كه تو را به ازدواج او درآورم. اى فاطمه، آيا نمىدانى كه خداوند به خاطر بزرگداشت تو، تو را به همسرى بزرگترين، بردبارترين و دانشمندترين مردان، كسى كه پيش از ديگران اسلام اختيار كرد، درآورد؟ فاطمه ـ عليها السلام ـ از اين سخنان خندان و شكفته شد، پس رسول خدا ـ صلى الله عليه و آله و سلم ـ به او فرمود: اى فاطمه، براستى براى على هشت فضيلت است كه مانند آن به هيچ يك از پيشينيان و آيندگان داده نشده: او در دنيا و آخرت برادر من است و اين فضيلتى است كه هيچ كس داراى آن نيست؛ تو، كه بانوى زنان بهشتى، همسر او هستى؛ دو نتيجه و زاده رحمت [حسن و حسين] كه فرزندزادگان منند، فرزندان اويند؛ برادرش [جعفر بنابى طالب] كسى است كه با دو بال در بهشت آرايش شده و با فرشتگان هر كجا خواهد پرواز مىكند؛ علم اولين و آخرين نزد اوست؛ او نخستين كسى است كه به من ايمان آورد؛ او آخرين كسى است كه هنگام مرگ با من ديدار مىكند و او وصى من و وارث همه اوصياست.
و باز رسول خدا ـ صلى الله عليه و آله و سلم ـ به على ـ عليه السلام ـ فرمود: يا على، با تو مخاصمه و پيكار مىكنند و تو به سبب هفت خصلت و فضيلت بر ديگران پيروز مىشوى كه هيچ كس داراى آن هفت خصلت نيست: .1 تو نخستين ايمانآورندگانى؛ .2 در پيكار و جهاد با دشمنان دين از همگان بزرگتر و برترى؛ .3 داناترين ايشان به روزهاى خدا هستى؛ .4 در پيمان با خدا با وفاترين و پايدارترين آنهايى؛ .5 با مردم مهربانتر از ديگرانى؛ .6 در تقسيم بيتالمال به خاطر رعايت مساوات بر ديگران برترى دارى؛ .7 در فضيلتها و مزيتها در نزد خدا از همگان برتر و بزرگترى. (4)
احاديثى كه در باره فضايل و مناقب على از پيامبر اكرم(ص) صادر شده به اندازهاى است كه موضوع كتابهاى بسيارى گرديده و در اين مجمل نمىگنجد.
به هر حال از مجموع اين احاديث در مراحل مختلف چنين به دست مىآيد:
1 ـ پيامبر اكرم(ص) در نخستين روزهاى بعثت، كه به نص قرآن مأموريت يافت خويشان نزديكتر خود را به دين خدا دعوت كند، صريحا به آنان فرمود: هر يك از شما كه در اجابت دعوت من از ديگران پيشى گيرد، وزير، جانشين و وصى من است.
على(ع) از ديگران سبقت گرفت و اسلام را پذيرفت. پيامبر(ص) از او قبول فرمود و او را وزير و جانشين خود ساخت. على(ع) خود اين رويداد را اينگونه بازگو مىكند:
من از همه كوچكتر بودم، عرض كردم: من وزير تو مىشوم، پيغمبر دستش را به گردن من گذاشته، فرمود: اين شخص برادر، وصى و جانشين من است، از او اطاعت كنيد. مردم مىخنديدند و به ابوطالب مىگفتند: تو را امر كرد كه از پسرت اطاعت كنى! (5)
2 ـ پيامبر اكرم(ص) مكرر تصريح فرمود: كه على(ع) در گفتار و كردار خود از خطا و گناه مصون است، هر سخنى كه بگويد و هر كارى كه انجام دهد با دعوت دينى مطابقت دارد و داناترين مردم به معارف و شرايع اسلام است.
راويان عامه و خاصه نقل كردهاند كه، پيامبر(ص) فرمود: على هميشه با حق و قرآن است و حق و قرآن هميشه با اوست و تا قيامت از هم جدا نخواهند شد. (6)
3 ـ مجاهدتها و خدمات على(ع) او را از ديگر صحابه همواره ممتاز گردانيد، خوابيدن او در بستر پيامبر در شبانگاهان هجرت و فتوحات او در بدر، احد، خندق و خيبر زبانزد همگان بود.
4 ـ در غدير خم پيامبر(ص) على(ع) را به ولايت عامه مردم نصب و معرفى كرد و او را مانند خود سرپرست مؤمنان قرار داد. (7)
رحلت پيامبر و منازعات سياسى
هر چند رحلت پيامبر و منازعات دامنهدار اصحاب براى تصدى خلافت امرى اسفانگيز و فاجعهآفرين است، اما پيامى مهم دارد و آن اينكه مسأله رهبرى و حكومت از روشنترين و بديهى ترين نيازهاى جامعه اسلامى است؛ نيازى كه صحابه پيامبر يكصدا براى تحقق آن قيام كردند، هيچ كس در لزوم آن ترديد روا نداشت و تنها مصداق و شيوه تعيين آن مورد اختلاف واقع شد. شيعيان معتقد بودند كه انتصاب على(ع) به خلافت از سوى پيامبر، نه تنها به موجب نص صورت گرفته است، بلكه از جهت عقلى هم از پذيرش آن گريزى نيست؛ زيرا عقل نمىتواند بپذيرد كه رهبرى در باره كوچكترين مسايل فردى و اجتماعى با پيروان خويش سخن بگويد اما مهمترين مسأله جامعه را در پرده ابهام و سكوت باقى گذارد. همچنين شيعيان ادعاى تمسك به رأى اكثريت و يا اجماع امت در موضوع خلاف را بىوجه مىدانند، خصوصا اگر كسى بخواهد آن را به گفتار و كردار پيامبر(ص) نيز مستند سازد؛ زيرا ارجاع به رأى اكثريت و يا واگذارى امر امت به اهل «حل و عقد» از سوى كسى كه جز وحى سخن نمىگويد امرى شايسته به نظر نمىرسد.
البته آنچه در سقيفه اتفاق افتاد، نه رأى اكثريت بود، نه انتخاب اهل حل و عقد، براى اينكه نه رأىگيرى عمومى در كار بود و نه آنها كه خليفه تعيين كردند همه اهل حل و عقد به شمار مىآمدند، به ويژه آنكه بسيارى از صحابه بزرگ رسول خدا(ص) مانند ابنعباس، زبير، سلمان، ابوذر، مقداد و عمار در اين انتخاب حضور نداشتند و بشدت با آن مخالف بودند. همه مى دانند حتى بيعتى كه انجام شد در سطحى گسترده و عمومى نبود و تنها به تنى چند از متنفذين و سران قبايل اختصاص داشت. (8) خليفه دوم، با آنكه خود بنيانگذار اين خلافت بود، مىگفت: «هر كس به چنين طريقى متوسل شود شايسته بيعت نيست و هر كس چنين بيعتى كند باطل خواهد بود». (9)
اهل سقيفه حتى به همان شيوه كه خود ابداع و عمل كردند وفادار نماندند، بلكه ساليانى بعد، خليفه اول رسما عمر را به جانشينى خود برگزيد.
در پى اين عمل خليفه اول، چنين پرسشى پديد آمد: اگر تعيين جانشين امرى جايز است، چرا بر پيامبر روا نبود و اگر جايز نيست، چرا خليفه بدان دست يازيد؟
نظام رهبرى در مكتب اهلبيت(ع) بسيارى از صحابه پيامبر با استفاده از مفاد آياتى چون :
و جعلنا ائمة يهدون بامرنا و كانوا باياتنا يوقنون.
و جعلنا ائمة يهدون بأمرنا لما صبروا...
و ... قال انى جاعلك للناس اماما. (10)
و همچنين با استناد به قول و فعل پيامبر بر اين باور شدند كه امام و پيشواى جامعه بايد از سوى خدا و به وسيله پيامبر(ص) معرفى و معين شده، معصوم و از هر عيب و نقص خلقى و خلقى و سببى پيراسته باشد. و در خاندانى پاك و پاكدامن تولد يافته باشد. بنابر اين در عرف خاص شيعيان: «امام» رهبرى سياسى، فكرى، اخلاقى را در بر مىگيرد و اداره امور اجتماعى، راهنمايى و ارشاد فكرى و آموزش دينى و تصفيه و تزكيه اخلاقى از او انتظار مىرود. (11) چنين شخصى مسلما بايد از رذايل اخلاقى وارسته، به فضايل آراسته و در دانش و بينش و بردبارى و ساير صفات متعالى سرآمد همگان باشد.
«الامام المطهر من الذنوب، المبراء عن العيوب، المخصوص بالعلم، الموسوم بالحلم» (12)
امام در سايه اين ويژگيها كه ارشاد و هدايت امت را عهدهدار مىشود، اما روشن است كه به هنجار آوردن ملت، بدون نظام و برنامه و مديريت نيرومند، هرگز ممكن نيست. از اينرو امامت را «نظام دين و دنيا» دانستهاند: هشتمين پيشواى ما حضرت رضا(ع) مىفرمايد:
ان الامام نظام الدين، عز المسلمين، غيظ المنافقين و بوار الكافرين؛ امام سبب برپايى نظام دين، خشم منافقين و نابودى كافرين است.
آرمان طرفداران مكتب اهل بيت پيامبر اين بود كه چنين كسى بر جامعه اسلامى حكومت كند . و آنها در سايه چنين آرمان بلندى همواره بر سلاطين فاسد و ستمگر شوريدهاند. متفكر معروف عراقى دكتر على الوردى در اين باره مىنويسد:
شيعه ائمه خود را معصوم از گناه (پيراسته از فساد اخلاقى و سياسى و اجتماعى) مىدانند و اين عقيده يعنى اصل عصمت، نتايج اجتماعى و عملى سترگى در پى داشت؛ زيرا غير مستقيم انتقادى از ستمگرىهاو تباهكارىهاى خلفا، سلاطين و قدرتمندان بود. شيعيان، كه اعتقاد به عصمت دارند، با عصمت ائمه خود، گناهان بزرگ ستمكاران و فرمانروايان را مورد حمله قرار مىدادند و ائمه خود را به عنوان نمونه تمامعيار عصمت و پاكدامنى در برابر آنان مىگذاشتند. تشيع، مانند هر مسلك انقلابى، ريشه فساد و تباه روزى و سياه روزگارى جامعه را در سازمان حكومت جستجو مىكند و ناآگاهان و شناختنايافتهها (توده غافل و ناآگاه) را مسؤول و مقصر نمىشناسد. اعتقادى كه شيعيان در باره امامت دارند هميشه آنها را به قيام بر ضد حكومتها واداشته است؛ زيرا هر حكومتى در هر سيستمى؛ از نظر شيعه ستمكيش و بيدادگر فرمان است. شيعيان تنها حكومتى را بر حق مىدانند و از آن رضايت دارند كه امامى معصوم از آل على آن را اداره كند. اين عقيده موجب دوام و استحكام دشمنى ميان شيعيان و صاحبان قدرت شده و بر اين اساس بود كه شيعه را گاهى به زندقه و الحاد متهم مىساختند . رافضى بودن، معنى تلويحى و ضمنى آن، عبارت از رفض (رد و انكار) دين و دولت بود و دورهاى بر مسلمين گذشت كه اگر به زندقه يا كفر يا الحاد متهم مىشدند، بهتر از آن بود كه به تشيع يا رفض متهم شوند و نشانههاى آن تا امروز بر جاى مانده است. (13)
بحقيقت اصل عصمت و همچنين انديشه ضرورت تنصيص امامت و رهبرى از جانب خدا و پيامبر و حصر اين رهبرى در خاندان على، درفش فكرى و پرچم مقاومت سياسى و مبارزه معنوى گروههاى مخالف و انقلابى جامعه عليه خلفا و صاحبان امتيازات سياسى و اجتماعى بود. حتى بارتلس، محقق و مورخ روسى، نيز مىپذيرد كه نهضتها اغلب از آنجا آغاز مىشد كه داعيان از جانب مدعيان امامت به قصد متشكل ساختن پيروان در روستاها و ميان قبايل و عشاير ظاهر مىشدند و مخفيانه به كسانى كه مورد اعتماد بودند، تلقين مىكردند كه قدرت و حكومت امويان و يا عباسيان از شيطان است و اميرالمؤمنين واقعى از اولاد على ـ عليه السلام ـ ظهور كرده، زمين را از قسط و عدل پر خواهند كرد، چنانكه از جور و ستم پر شده است. (14)
به گزارش قاضى نعمان، در طول قرن هشتم تا نهم ميلادى در اصفهان، هرات، خراسان، فارس، رى و نقاط ديگر صد و نه جنبش به رهبرى فرزندان على برپا شد و همه آنها مدعى بودند كه «علم حقيقى» محمد(ص) و كليد گنج اسرار رسالت نزد آنها و مسند خلافت حق آنهاست». (15)
اما بايد دانست كه غيبت امام معصوم هرگز به معناى تعطيل شدن نظام دينى نيست؛ زيرا اولا اجراى بسيارى از احكام اسلامى متوقف بر وجود نظام است و ثانيا حفط كيان اسلام و مسلمين بدون برخوردارى از قدرت و حاكميت دين ممكن نيست. در عصر غيبت اين مسؤوليت به عهده كسى است كه از نظر علم و عدالت و ديگر ملاكها از ديگران به امام معصوم(ع) نزديكترباشد.
...........................................................................................................................................
عيد غدير برترين و پرشكوهترين عيد اسلامى
روزهاى سرنوشتساز ملى و عيدهاى شادىبخش و نشاط آفرين دينى در نظر گاه جامعهها و تمدنهاى زنده و آگاه،هر كدام داراى شكوه و اهميت و ارزش ويژهاى است و مردم خردمند و خردورز و آگاه به تناسب نقش هر يك از اين روزهاى تاريخى در نجات و رستگارى و آزادى و رشد معنوى و اجتماعى آن جامعه و مردم،از ديرباز بر اساس راه و رسم مذهبى و ملى،مردمى و يا منطقهاى بدان روزها و عيدها بها مىدهند و فرا رسيدن آنها را گرامى مىدارند و روز شكوهبار«غدير»و يا عيد غدير از ديرباز در نظر خدا و پيامبرش و نيز خاندان وحى و رسالت و توحيدگرايان و مسلمانان از ارزش و اهميت وصف ناپذيرى بهرهور بوده و هماره به آن سخت بها مىدهند و آن را برترين و پر شكوهترين عيد مذهبى و دينى مىنگرند.
اين همه شكوه و عظمت براى اين روز بزرگ چرا؟
از نظر آفريدگار هستى اهميت اين روز بزرگ به خاطر آن است كه در اين روز سرنوشتساز به فرمان او،پيام آورش مدال شكوه و افتخار پيشوايى و رهبرى راستين را بر سينه على(ع)نشاند و تاج معنوى خلافت را بر سر سرفراز او نهاد و او را به عنوان امير و امام و سررشتهدار دين و دنياى مردم برگزيد و به همين منظور فرشته وحى با پيام او به پيام آورش فرمود آمد و ضمن تسليم گرمترين تبريك و تهنيت خدا به پيامبر و مردم توحيدگرا اين آيه را آورد كه:هان اى مردم،امروز دين شما را برايتان كامل و نعمت خويشتن را بر شما تمام گردانيدم و اسلام را براى شما به عنوان آيين جاودانه برگزيدم...
اليوم اكملت لكم دينكم و اتممت عليكم نعمتى و رضيت لكم الاسلام دينا... (1) .
از ديدگاه پيامبر
و از نظر پيامبر اهميت اين روز پر شكوه تا آنجايى است كه:«حافظ ابو سعيد»در كتاب خويش،«شرف المصطفى»از«احمد بن حنبل»و از«ابو سعيد خدرى»آورده است كه:آن پيشواى بزرگ در روز عيد غدير مىفرمود:هان اى مردم،اينك به من تبريك بگوييد،چرا كه خداى پر مهر در اين روز بزرگ،هم نعمت بزرگ رسالت را به من ارزانى داشت و هم مقام والاى امامت راستين را به خاندانم.
«انه قال(ص)ـيوم الغديرـهنئونى،ان الله تعالى خصنى بالنبوة و خص اهل بيتى بالإمامة»
و درست در اين راستا بود كه ياران پيامبر،از جمله«عمر»و«ابو بكر»پيش آمدند و به امير والايىها تبريك گفتند و تصريح كردند كه:خوشا به حالت،چقدر پر شكوه و زيباست برايت اى على!هان اى امير مؤمنان!گوارا باد كه اينك مولا و سررشتهدار ما و هر زن و مرد توحيدگرا و با ايمانى شدهاى و خدا و پيامبرش تو را به اين مقام بلند و پر شكوه برگزيدهاند. ..
«و عمر يهنئى عليا بقوله:«طوبى لك»او:«بخ بخ»،او«هنيئا لك»،اصبحت مولاى و مولى كل مؤمن و مؤمنة»
از ششمين امام نور آوردهاند كه پيامبر در اهميت اين روز بزرگ فرمود:
«يوم غدير خم افضل اعياد أمتى،و هو اليوم الذى امرنى الله بنصب اخى على بن ابى طالب علما لأمتى يهتدون به من بعدى،و هو اليوم الذى اكمل فيه الدين،و أتم على أمتى فيه النعمة،و رضى لهم الاسلام دينا»
روز پر شكوه«غدير»از برترين عيدهاى مذهبى براى جامعه و امت من است،چرا كه در اين روز پر بركت بود كه خدا به من فرمان داد تا برادرم على(ع)را به رهبرى راستين امت خويش برگزينم و به مردم روشنگرى كنم كه پس از من از او پيروى نمايند.و نيز در اين روز بود كه خداى فرزانه دين خود را كامل و نعمت خويش را بر امت من تمام گردانيد و خشنود گرديد كه دين آنان اسلام باشد و خودشان مسلمان واقعى.
از نظرگاه خاندان رسالت
اما از ديدگاه پيشوايان راستين دين،روز«غدير»بسيار پر شكوه و با عظمت است و به همين دليل هم خاندان وحى و رسالت،آن را گرامى مىداشتند و در اين مورد نيز به پيامبر اقتدا داشتند.
در اين مورد«فرات بن اخنف»آورده است كه:به حضرت صادق گفتم:فدايت گردم آيا براى مردم توحيدگرا و مسلمان عيدى پر شكوهتر از عيد فطر و عيد قربان و روز عرفه و روز جمعه آمده است؟
«قلت جعلت فداك،للمسلمين عيد افضل من الفطر و الأضحى و يوم الجمعة و يوم عرفه؟»
فرمود:آرى،برترين،شريفترين و پر شكوهترين عيد نزد خدا،همان روزى است كه خدا در آن روز دين خود را كامل ساخت و به پيامبر و مردم پيام فرستاد كه:
«اليوم اكملت لكم دينكم...»
پرسيدم:سرورم اين روز كدام است؟
فرمود:فرات!پيامبران پيشين هر كدام مىخواستند براى خود جانشينى بر گزينند،به دستور خدا روزى مردم را گرد مىآوردند و برترين فرد امت خويش را به دستور خدا به امامت بر مىگزيدند و آن روز را روز عيد اعلام مىداشتند و آن روز،همان روز شكوهبارى است كه خدا على را به امامت مردم برگزيد و بدين وسيله دين خود را كامل ساخت و نعمت خويشتن را بر آنان تمام گردانيد...
گفتم:سرورم،اين روز كدامين روز است؟
فرمود:در ميان بنىاسرائيل گاه روز شنبه اتفاق افتاد و گاه يكشنبه و گاه دوشنبه...اما در اسلام روز عيد غدير مىباشد.
پرسيدم:در اين روز بزرگ چه كارى بايد براى تقرب به خدا انجام داد؟ «فما ينبغى لنا ان نعمل فى ذلك اليوم؟»
فرمود:فرات روز عيد غدير،روز پرستش خدا،روز نماز و نيايش،روز سپاس و ستايش خدا و روز شادى و شادمانى است،چرا كه خدا در اين روز به خاطر گزينش امامان خاندان وحى و رسالت به رهبرى و سررشتهدارى دين و دنياى شما،بر مردم نعمتىگران ارزانى داشت.به همين دليل در سپاس به بارگاه خدا دوست مىدارم شما روزه بداريد.
«قال:هو يوم عبادة و صلاة و شكر لله و حمد له،و سرور لما من الله به عليكم من ولايتنا،فانى احب لكم ان تصوموا».
گفتنى است كه روايات رسيده در اين مورد بسيار است و به همين دليل هم پيروان مذهب اهل بيت از ديرباز در عراق،ايران،هند،پاكستان،سوريه،لبنان،و ديگر كشورها و شهرهاى كوچك و بزرگى كه در آن زندگى مىكنند،اين روز بزرگ را جشن مىگيرند و عيد مىدانند و آن را گرامى مىدارند.
در افريقا،به ويژه مراكش و مغرب عربى نيز در عصر فاطميان و ادريسيان و سلسلههاى شيعه،اين روز،سخت گرامى داشته مىشد و دولت و ملت جشنهاى پر شكوهى در آن روز بر پا مىداشتند،اما با گذشت زمان و پيدايش دگرگونىهاى نامطلوب اين عيد بزرگ دينى و انسانىـكه روز عدالت و آزادى و والايى و شايسته سالارى استـدر برخى كشورهاى عربى و افريقايى به دست فراموشى سپرده شد كه به باور من بايد اين روز را بسيار گرامى داشت و نسبت به ديگر عيدهاى مذهبى و ملى آن را برتر شمرد و جشنهاى پر شكوهى بر پا ساخت،چرا كه روز غدير روز بسيار پر شكوهى است،روز يادآورى عدالت،آزادى،تقوا،پارسايى،آزادگى،بزرگمنشى،والايى،كرامت امنيت و ارزشهاى والايى است كه امير مؤمنان و راه رسم آزادمنشانه و مردمى او در زندگى سمبل و تجليگاه آن بود و بايد به هوش بود كه از اين روز بزرگ و اصل انسانساز امامت عادلانه و آسمانى دوازده امام معصوم سوء استفاده نشود و ديگران را با انواع شگردها در شمار آنان جا نزنند كه پيامبر فرمود: جانشينان راستين من دوازده تن هستند،نخستين آنان على است و آخرين آنان مهدىـكه درود خدا بر همه آنان باد.
از نظر آفريدگار هستى اهميت اين روز بزرگ به خاطر آن است كه در اين روز سرنوشتساز به فرمان او،پيام آورش مدال شكوه و افتخار پيشوايى و رهبرى راستين را بر سينه على(ع)نشاند و تاج معنوى خلافت را بر سر سرفراز او نهاد و او را به عنوان امير و امام و سررشتهدار دين و دنياى مردم برگزيد و به همين منظور فرشته وحى با پيام او به پيام آورش فرمود آمد و ضمن تسليم گرمترين تبريك و تهنيت خدا به پيامبر و مردم توحيدگرا اين آيه را آورد كه:هان اى مردم،امروز دين شما را برايتان كامل و نعمت خويشتن را بر شما تمام گردانيدم و اسلام را براى شما به عنوان آيين جاودانه برگزيدم...
اليوم اكملت لكم دينكم و اتممت عليكم نعمتى و رضيت لكم الاسلام دينا... (1) .
از ديدگاه پيامبر
و از نظر پيامبر اهميت اين روز پر شكوه تا آنجايى است كه:«حافظ ابو سعيد»در كتاب خويش،«شرف المصطفى»از«احمد بن حنبل»و از«ابو سعيد خدرى»آورده است كه:آن پيشواى بزرگ در روز عيد غدير مىفرمود:هان اى مردم،اينك به من تبريك بگوييد،چرا كه خداى پر مهر در اين روز بزرگ،هم نعمت بزرگ رسالت را به من ارزانى داشت و هم مقام والاى امامت راستين را به خاندانم.
«انه قال(ص)ـيوم الغديرـهنئونى،ان الله تعالى خصنى بالنبوة و خص اهل بيتى بالإمامة»
و درست در اين راستا بود كه ياران پيامبر،از جمله«عمر»و«ابو بكر»پيش آمدند و به امير والايىها تبريك گفتند و تصريح كردند كه:خوشا به حالت،چقدر پر شكوه و زيباست برايت اى على!هان اى امير مؤمنان!گوارا باد كه اينك مولا و سررشتهدار ما و هر زن و مرد توحيدگرا و با ايمانى شدهاى و خدا و پيامبرش تو را به اين مقام بلند و پر شكوه برگزيدهاند. ..
«و عمر يهنئى عليا بقوله:«طوبى لك»او:«بخ بخ»،او«هنيئا لك»،اصبحت مولاى و مولى كل مؤمن و مؤمنة»
از ششمين امام نور آوردهاند كه پيامبر در اهميت اين روز بزرگ فرمود:
«يوم غدير خم افضل اعياد أمتى،و هو اليوم الذى امرنى الله بنصب اخى على بن ابى طالب علما لأمتى يهتدون به من بعدى،و هو اليوم الذى اكمل فيه الدين،و أتم على أمتى فيه النعمة،و رضى لهم الاسلام دينا»
روز پر شكوه«غدير»از برترين عيدهاى مذهبى براى جامعه و امت من است،چرا كه در اين روز پر بركت بود كه خدا به من فرمان داد تا برادرم على(ع)را به رهبرى راستين امت خويش برگزينم و به مردم روشنگرى كنم كه پس از من از او پيروى نمايند.و نيز در اين روز بود كه خداى فرزانه دين خود را كامل و نعمت خويش را بر امت من تمام گردانيد و خشنود گرديد كه دين آنان اسلام باشد و خودشان مسلمان واقعى.
از نظرگاه خاندان رسالت
اما از ديدگاه پيشوايان راستين دين،روز«غدير»بسيار پر شكوه و با عظمت است و به همين دليل هم خاندان وحى و رسالت،آن را گرامى مىداشتند و در اين مورد نيز به پيامبر اقتدا داشتند.
در اين مورد«فرات بن اخنف»آورده است كه:به حضرت صادق گفتم:فدايت گردم آيا براى مردم توحيدگرا و مسلمان عيدى پر شكوهتر از عيد فطر و عيد قربان و روز عرفه و روز جمعه آمده است؟
«قلت جعلت فداك،للمسلمين عيد افضل من الفطر و الأضحى و يوم الجمعة و يوم عرفه؟»
فرمود:آرى،برترين،شريفترين و پر شكوهترين عيد نزد خدا،همان روزى است كه خدا در آن روز دين خود را كامل ساخت و به پيامبر و مردم پيام فرستاد كه:
«اليوم اكملت لكم دينكم...»
پرسيدم:سرورم اين روز كدام است؟
فرمود:فرات!پيامبران پيشين هر كدام مىخواستند براى خود جانشينى بر گزينند،به دستور خدا روزى مردم را گرد مىآوردند و برترين فرد امت خويش را به دستور خدا به امامت بر مىگزيدند و آن روز را روز عيد اعلام مىداشتند و آن روز،همان روز شكوهبارى است كه خدا على را به امامت مردم برگزيد و بدين وسيله دين خود را كامل ساخت و نعمت خويشتن را بر آنان تمام گردانيد...
گفتم:سرورم،اين روز كدامين روز است؟
فرمود:در ميان بنىاسرائيل گاه روز شنبه اتفاق افتاد و گاه يكشنبه و گاه دوشنبه...اما در اسلام روز عيد غدير مىباشد.
پرسيدم:در اين روز بزرگ چه كارى بايد براى تقرب به خدا انجام داد؟ «فما ينبغى لنا ان نعمل فى ذلك اليوم؟»
فرمود:فرات روز عيد غدير،روز پرستش خدا،روز نماز و نيايش،روز سپاس و ستايش خدا و روز شادى و شادمانى است،چرا كه خدا در اين روز به خاطر گزينش امامان خاندان وحى و رسالت به رهبرى و سررشتهدارى دين و دنياى شما،بر مردم نعمتىگران ارزانى داشت.به همين دليل در سپاس به بارگاه خدا دوست مىدارم شما روزه بداريد.
«قال:هو يوم عبادة و صلاة و شكر لله و حمد له،و سرور لما من الله به عليكم من ولايتنا،فانى احب لكم ان تصوموا».
گفتنى است كه روايات رسيده در اين مورد بسيار است و به همين دليل هم پيروان مذهب اهل بيت از ديرباز در عراق،ايران،هند،پاكستان،سوريه،لبنان،و ديگر كشورها و شهرهاى كوچك و بزرگى كه در آن زندگى مىكنند،اين روز بزرگ را جشن مىگيرند و عيد مىدانند و آن را گرامى مىدارند.
در افريقا،به ويژه مراكش و مغرب عربى نيز در عصر فاطميان و ادريسيان و سلسلههاى شيعه،اين روز،سخت گرامى داشته مىشد و دولت و ملت جشنهاى پر شكوهى در آن روز بر پا مىداشتند،اما با گذشت زمان و پيدايش دگرگونىهاى نامطلوب اين عيد بزرگ دينى و انسانىـكه روز عدالت و آزادى و والايى و شايسته سالارى استـدر برخى كشورهاى عربى و افريقايى به دست فراموشى سپرده شد كه به باور من بايد اين روز را بسيار گرامى داشت و نسبت به ديگر عيدهاى مذهبى و ملى آن را برتر شمرد و جشنهاى پر شكوهى بر پا ساخت،چرا كه روز غدير روز بسيار پر شكوهى است،روز يادآورى عدالت،آزادى،تقوا،پارسايى،آزادگى،بزرگمنشى،والايى،كرامت امنيت و ارزشهاى والايى است كه امير مؤمنان و راه رسم آزادمنشانه و مردمى او در زندگى سمبل و تجليگاه آن بود و بايد به هوش بود كه از اين روز بزرگ و اصل انسانساز امامت عادلانه و آسمانى دوازده امام معصوم سوء استفاده نشود و ديگران را با انواع شگردها در شمار آنان جا نزنند كه پيامبر فرمود: جانشينان راستين من دوازده تن هستند،نخستين آنان على است و آخرين آنان مهدىـكه درود خدا بر همه آنان باد.
پىنوشتها:
(1) بحار الأنوار:ج 37 ص .235
(2) بحار الأنوار:ج 37 ص .236
(3) الذريعة:ج 5 ص 101 شماره .418
(4) روضة الواعظين:ج 1ص .89
(5) الاحتجاج:ج 1 ص 66،بحار الأنوار:ج 37 ص .201
(6) اليقين:ص 343 باب 127.بحار الأنوار:ج 37 ص .218
(7) العدد القوية: .169
(8) التحصين:ص 578 باب 29 از قسم دوم.
(9) الصراط المستقيم:ج 1 ص .301
(10) نهج الايمان(نسخه خطى كتابخانه امام هادى(ع)در مشهد):ورقه 26ـ .34
(11) الإقبال:ص 454 و 456،بحار الأنوار:ج 37 ص 127 و .131
(12) اثبات الهداة:ج 2 ص 114،و ج .558 3
(13) بحار الانوار:ج 397 ص .201
(14) كشف المهم:ص 190
اسرار غدير ص 90
محمد باقر انصارى
+ نوشته شده در چهارشنبه هجدهم آبان ۱۳۹۰ ساعت 12:37 توسط بچه های کانون و هیئت
|